نور آبی چراغ گردونی که چند ثانیه یکبار چشم چپم رو نشون میگرقت امونم رو بریده بود. سرم درد میکرد و تابش سازماندهی شده نور آبی این چراغ یه نبض به دردم اضافه کرده بود اما هرکار میکردم نمیتونستم پاشم و جام رو عوض کنم.

گوشی رو گرفتم دستم تا خودمو مشغول یه چیزی کرده باشم که تیتر استوری یکی از پیجهای اینستاگرام رو دیدم: "فوری! آمریکا اعلام کرده قاسم سلیمانی در شلیک موشک های امریکایی به فرودگاه بغداد کشته شده است".دستام یخ شد. توی کسری از ثانیه تمام صداها، نورها و ادم‌های اطرافم محو شدن و حتی شاید قلبم هم برای کسری از ثانیه از تپیدن افتاد.با خودم تکرار میکردم شایعه‌ست.آره بابا شایعه ست.

گوشی رو برداشتم، ساعت رو نگاه نکرده زنگ زدم به بابا، الو رو که گفت سلام نکرده پرسیدم بابا راسته؟؟ من یه خبر شنیدم!!!. گفت احتمالا درسته ولی باید تا صبح صبر کنیم ببینیم تلویزیون چی میگه دقیقا. دیگه نشنیدم چی میگه. درد سرم حالا پخش شده بود و یه جریان خون گرم سمت چشمام احساس میکردم. هندزفری رو گذاشتم و سعی کردم پخش زنده شبکه خبر رو ببینم:

"خبر فوری: شهادت سپهبد قاسم سلیمانی.". سرم رو چرخوندم، اونایی که چندمتر اونطرف تر بالا و پایین میپریدن، خونواده میز بغلیم که با صدای بلند میخندیدن، تمام آدم‌هایی که میومدن و میرفتن، برای چند دقیقه من ثابت بودم و دنیا میچرخید، یک حس تنفر از تمام اتفاقات و آدم‌هایی که داشتن زندگیشون رو میکردن در حالیکه یک نفر یک گوشه دنیا بود که چند دقیقه قبل از دنیا گرفته شده بود.متنفر شده بودم.

.

میدونی سردار، برای تو خیالم راحته.الان حتما مشغول دید و بازدید با کسایی هستی که یه عمر دلتنگشون بودی، سر سفره کسایی میشینی که یه عمر براشون اشک ریختی و سینه زدی.سرتو رو چادر کسی میذاری که اشک چشمت برای پهلوی شکسته‌س هیچوقت خشک نشد.میدونم سردار.لحظه‌ لحظه‌هایی که ما اشک ریختیم، تو لبخند وصال داشتی.ما اشک‌هایی که تو توی همه این سال‌ها برای رفتن کاظمی‌ها و حججی‌ها ریختی رو ریختیم.ما طعم دلِ سوخته‌ای که تو هر زمان با شنیدن خبر شهادت کسی تجربه میکردی رو چشیدیم. ما معنی داغی که سرد نمیشه رو با عمق وجودمون درک کردیمبرای تو خیالم راحته سردار اما خودمچجوری میتونم قرمز پررنگ "شهادت" رو قبل از اسمت هضم کنمچجوری میتونم جای خالیت کنار رهبر رو وقتی سینه میزدی، وقتی سرتو رو شونه ش میذاشتی . تصور کنم. چجوری باور کنم دیگه نیستی که بیای پشت تریبون، بهمون اطمینان بدی انتقام حججی رو میگیری و ما بدونیم مرد و قولش. چجوری تحمل کنم که زیرنویس تلویزیون جای نقل قول از حرفات، مراسم تشییعت رو پخش میکنهچجوری باور کنم دیگه هیچ فعلی ازت حال نیست و تمام افعال گذشته شدنچجوری برم مزار شهدا کرمان و به جای دیدن بنری که بزرگ نصب کرده بودن و از قول رهبر نوشته بودن :"قاسم سلیمانی شهید زنده ست" سنگ مزارت رو کنار شهید بادپا ببینمنمیتونم تصور کنم وقتی حال منی که فقط از تو اسم و رسم رو میدونست اینه، حال کساییکه شونه به شونه ت میجنگیدن چیه چجوری جای خالیت توی خطهای مقدم تحمل میشهچجوری به خاکهای که یه زمانی روشون پا میذاشتی پا گذاشته میشه. چجوری ندیدن لبخندت، نماز خوندنات حرف زدنات، اطمینان دادنات تحمل میشه.شاید پورجعفری هم اینو میدونست که نتونست بمونهبه قول سید حسن لبنانی، چه داغی به دلمون گذاشتن و چه کسی رو گرفتن.

منتظر روزی‌م سردار.که گوشیم رو باز کنمو همونجور که با خوندن خبر شهادتت دنیا و قلبم برای چند لحظه وایستاد، با خوندن خبر انتقامت چرخ فلک رو جوری رنگی ببینم که هیچوقت اینجوری ندیده باشم

آره سردار.برای تو خیالم راحته، تویی که انقدر وسعت عظمت روحت زیاده که اینجور تاثیری روی دلهای مردم داشت که تونست اینجوری بیقرارشون کنه و ریختن خونت عاشورایی شد تو دل این زمونه که ریختن خون حسین در اون زمان.برای تو خیالم راحته سردار.دل خودم اما


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها