یه جوریکه خودمم متوجه نمیشم چجوری، روزام شب میشه و شبام روز! یه گوشه توی هال خونه دارم، روی مبل راحتی دراز میکشم (نپرسین چرا تو اتاق نمیخوابی)، لپ تاپمو میذارم روی پام (نگین خوب نیست) و سریالای دلخواهمو میبینم! ولی چند وقتی میشه فرصت انجامشو حالا یا خودم از خودم گرفته بودم یا یه جوریکه نمیدونم چجوری، فرصتش نمیشد بهرحال! نه که امر واجبی باشه ها، صرفا نماد فرصتای استراحت منه این داستان. بهرحال که امروز از ظهر که رسیدم خونه اولتیماتوم دادم کسی کاری به کارم نداشته باشه که کلا نمیخوام به چیزی فکر کنم (شاید بعدها گفتم چرا) و واقعا دلم لم دادن بی دغدغه میخواد (که شعار بود بیشتر).
الان در عین اینکه خسته‌م و دلم میخواد ادامه سریالمو ببینم، تمایل به خواب درم بیداد میکنه ولی میدونم که میکشونم خودمو تا خوابه بپره با گردن درد برسم به نیمه شب شرعی!

پ.ن: گفتم؟ چند وقت پیشا یزد بودم، روی سنگفرشای کوچه منتهی به مسجد جامعش وایستاده بودم تا آبمیوه‌م آماده بشه که یه پدر (؟) با یه سینی که توش سه تا لیوان هویج بستنی بود از در آب میوه فروشی اومد بیرون و با دیدن دخترش که گمونم شیش هفت ساله بود چنان سیلی ایی به گوش بچه زد که سینی از دست خودش افتاد بچه‌م پرت شد! دلیلشم ماها که نفهمیدیم درست! این به کنار، همینجور که ملت نچ نچ میکردن و مبهوت وایستاده بودن، صاحب آبمیوه فروشی اومد بیرون اشاره کرد به سمتشون که حالا داشتن دور میشدن و خیلی جالب بیان کرد که حالا اینا به درک! جلوی مغازمو ببین به چه گندی کشیدن!

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها