آلارم تلگرام بود با این نوتیفیکیشن که :" Madar joon Alavi joined Telegram"! به خودم اومدم و دیدم دارم به مرور خاطره‌ش لبخند میزنم.!

نوه‌ش اومده بود، نشونده بودش روی صندلی، جای موبایلش و داروهاش رو بهش نشون داده بود و با اشاره چشم و ابرو به من فهمونده بود که اگه سختم نیست حواسم بهش باشه.!

توی کوپه چهار نفره ی ما من بودم، مادرجون، خانومی که مقیم کانادا بود و اومده بود تفریح و نفر چهارمی که یادم نیست. وقتی مادرجون از توی کیفش سجاده کوچیکش رو درآورده بود، با آبی که کنارش بود وضو گرفته بود و شروع کرده بود نماز خوندن، خانوم مقیم کانادامون مانتوشو درآورده بود و با گاز گرفتن مداوم لبش به تتوی بازوش و بعد مادرجون اشاره میکرد که الاناست دعواشون بشه، ولی مادرجون نمازشو تموم کرده بود، قرصاشو خورده بود، موبایلشو که زنگ میزد داده بود من جواب بدم و بعدم بالشتو گذاشته بود زیر سرش، پاهاشو توی بغلش جمع کرده بود و زیر چراغ روشن کوپه خوابیده بود در حالیکه خانوم مقیم کانادامون زده بود زیر آواز و از برنامه ش برای شرکت تو برنامه بفرمایید ش.ا.م میگفت.

صبح روز بعدم قبل رسیدنمون از من خواسته بود ببرمش دستشوییو بهش نشون بدم و بعد توی مسیر برگشت ازم خواسته بود شماره موبایلش رو داشته باشم (چون ازون شناخته شده های شهر بود به لحاظ سِن و سنت و سابقه خانوادگی) و منم توی گوشیم به اسم مادرجون علوی سیو کرده بودمش.

امشب که این پیامو دیدم، یه حس دلتنگی یهو ریخت تو دلم و بعدم علی رغم میل باطنیم ندید گرفتمش چون نخواستم به این فکر کنم کی ممکنه شمارش رو به دست گرفته باشه.


آره، من ازونام که گاهی دلم برای آدمهایی که نمیشناسم هم ممکنه تنگ بشه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها