امروز شاید یکی از پیچیده ترین و سنگین ترین روزای زندگیم از نظر جسمی و روحی بود. لپ تاپم با کیفش رو گذاشته بودم رو میز محل کار، و ساعتای 12 باید میرفتم بانک برای کاری، یعنی درواقع تا رفتم بانک شد 12! برای انجام کارم، کارمنده منو فرستاد پیش معاون شعبه، کسیکه وقتی من رسیدم جلوی میزش، مشخص بود از حین ورود من دنبالم میکرده تا اون لحظه! داشت با تلفن حرف میزد و همزمان با چشم و ابرو با من، تلفنش شخصی بود و وقتی تموم شد همینجور که کارتمو بهم برمیگردوند با جمله "در خدمتم خانوم . عزیز!" مکالمشو با من شروع کرد. چیزیکه از نظر روحی خیلی خستم کرد این بود که همینجور داشت کار منو انجام میداد، رئیس شعبه که رسید بهش، داشت یه پیغام از یه نفر به طرف میداد بعد که طرف پرسید کی؟ گفت باجناقم! و وقتی من کارم تموم شد و حسابی جانم جانم هاشو کرد و اون وسط از تجرد تاهل منم اطمینان حاصل کرد، همینجور که یه ورق میداد دستم تا روش آدرس ایمیلم و شماره موبایلم رو بنویسم (ازش پرسیدم برای درج تو پرونده لازم دارین اینارو؟! گفت بله*)، یه چیزی گفت که من در جوابش گفتم حالا شما هم دیر نشده، با خانومتون م کنین و. یهو گفت البته منم مجردم!. داشت حالم بهم میخورد دیگه. با همین حال و اوضاع اومدم سوار ماشین شم، حالا هرکار کردم استارت نخورد! اقای امداد خودرو که بعد نیم ساعت کلنجار رفتن من با سوئیچ از راه رسید هم نتونست کاری بکنه و ماشین با هل دادن هم روشن نشد که نشد و من تقریبا یه مسافت طولانی رو پیاده برگشتم تا برسم به لپتاپم و تا رسیدم خونه دیگه عصر شده بود. هنوز یه جایی وسط استخونام میسوزه، با اینکه یه قدری حال روحیم بهتر شد. گمونم یه بخش ناراحتیم مال این بود که فکر میکنم شاید ظاهر یا رفتارم به معاون شعبه همچین جسارتی داده، و هی فکر کردن و راهی برای جبرانش نیافتن بیشتر اذیتم میکنه. بماند. تا شد دوساعت پیش که یکی از بچه‌ها بهم زنگ زد و تا همین نیم ساعت پیش داشت باهام حرف میزد. اگه فکر میکنین درباره من،سخت در اشتباهین! درباره خودش بود، چون من برخلاف اینجا که البته همینجام فقط 20 درصد داستانارو مینویسم، کلا اهل حرف زدن نیستم، ته صحبتاش بهم گفت :"چقدر خوبه که هستی. من حرفای تو برام خیلی مهمه، همیشه تو تصمیمای مهمم به حرفایی که بهم میزنی فکر میکنم. هیچی مثل حرف زدن باهات نمیتونست حالمو اینقدر الان خوب کنه." و من خیلی بهتر شدم!

به این فکر میکنم که چقدر حال روزامون دست خودمونه، چقدرش دست اتفاقات روزمره.


*: یه سری یکی از بچه‌ها رفته بود شعبه یه بانک نزدیکای میدون فاطمی. بعد چند روز یکی از کارمندای بانک بهش زنگ میزنه و پیشنهاد اشنایی میده.بعد کاشف بعمل میاد که طبق قوانین بانک، استفاده از مشخصات مشریان توسط کارمندان بانک غیرقانونیه مگر با درخواست ارگان رسمی.ایشونم حدسم اینه برای همین از من خواست خودم بنویسم، وگرنه که شمارم تو مشخصات حسابم بود .اه ه ه ه  یعنی به حماقتم فکر میکنم عصبی میشما :|


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها