یه پست نوشته بودم چند روز پیش (که توش پر از پ بود و من اون موقع نمیدونستم دکمه پ این لپتاپ کجاشه ولی الان میدونم! وای کماکان نمیدونم دکمه کاماش کجاشه!) که چند ساعت بعد برگشتم خوندمش حس کردم شاید بهتر باشه برش دارم و برش داشتم گرچه از چشمان بسته نسرین دور نموند :پی!

الان مجددا اینجا نشستم و قرار بود اسلایدای ارائه م رو درست کنم ولی میز روبروییم بعلاوه شربت آبلیمویی که فشارم رو انداخته به انضمام سرمای بیرون باعث شدن دلم نخواد روش کار کنم و جاش بیام از سری یهویی های در لحظه م بگم و برم.

اینکه دارم به دیدن آدمایی برای درس خوندن میان کافی شاپ عادت میکنم نمیدونم چیز خوبیه یا بد چون گمونم نشون میده من زیاد اینجاها میام (کاما) و از این بین اینکه دارم به دیدن پسرهایی که با پسرها دوستن (منظور منتقل شد؟) هم عادت میکنم همچنین (کاما) البته عادی نمیشه هیچوقت ولی دیگه با دیدنشون حس نمیکنم جای اونا همه دارن منو نگاه میکنن!! گرچه اونارم هیچکی نگاه نمیکنه!!. حالا میز روبروییم یه خانومی از راه رسید که دوست یکیشون بود و سر تعارف همون یکی که حالا دو دقه بشین نشست به تعریف کردن از اینکه فلان پسره ولش کرده و حالا فلانی چی میگه و بهمانی چیکار میکنه بعد نگاه خیره و خسته اون یکی سر اینکه الان من چیکار کنم (کاما) باعث شد منم یادم بیاد چقد سرده و حالا من چیکار کنم!!

نکته جالب بعدی میدونین چیه؟

روزها میاد و میره و من یهو یادم میاد غیر از راننده اتوبوس و بقال و چقال با هیچکس حرف نزدم!!! و صرفا شاهد حرف زدن های دیگران بودم! آیا باید برم خودمو به یکی نشون بدم به نظرتون؟

 

پ.ن: به شمام میگن دوست یه حال از آدم نمیپرسین آخه؟ جدید قدیمم نداره دوست دوسته :پی احوال بپرسین سوال نپرسین :پی


مشخصات

آخرین جستجو ها