هزار و نهصد و هشتاد و هشت



در واقع وقتی آهنگ مورد نظر رو پلی میکنین، مغزتون حقیقتا قوای یادآوری غرهایی که میخواستین بشینین به نوشتنشون رو از دست میده! اینا امتحان کنین با پلی کردن آهنگ مورد نظر من از جناب عمر دیاب عزیز حفظه الله!



دریافت


من تا پارسال، اصلا تا همین 9 دی و ماجرای گرونیای اخیر شما بگو، تلویزیون با مردم که مصاحبه میکرد بعد در جواب سوال "نظرتون در مورد شرایط چیه؟" میگفتن "مشکلات داریم ولی کشور خودمونه و حلش میکنیم" میگفتم بینیم بابا! تو یا شکمت سیره یا از یه جایی سودی بهت میرسه یا کلا نمیفهمی! خدا من را ببخشاید! و خلاصه که اصلا دلم میخواست طرفو از تلویزیون بکشم بیرون بشونمش جلوم انقدر باهاش حرف (!) بزنم تا گریبان دَران مجبور به ترک صحنه بشه.

تا شد دیشب! ما داشتیم با فرانچسکو که شما نمیشناسینش احتمالا، در مورد مسائل گوناگون صحبت میکردیم، یعنی در مورد همه چی غیر از ت! فرانچسکو کیست؟ فرانچسکو فردیست ایتالیایی که در دانشگاه اقتصاد خوانده، زبان اسپانیایی و فارسی و انگلیسی و فرانسه و ایتالیایی بلد بوده و با ایران روابط تجاری داشته است. آخر حرفامون، یهو پرسید نظرت در مورد شرایط ی ایران چیه؟ آقا شما که غریبه نیستین، این قبلش یهو ورداشت به من گفت ایران رو به انحطاطه (فروپاشی) (با تشکر از منِ عزیز:دی) و اصلا اوضاعتون داغونه و این حرفا، من تو دلم میگفتم بیشین بینیم بابا! تو خودت یک ایتالیایی بدبختی با اون ک که ملت شبا تو سرما میلرزن ولی گاز قطعه (مستنده ها، از بچه های ایرانی اونجا بپرسین) ولی چیزی نگفتم گذاشتم قشششنگ با بلدم بلدم گفتناش عصبانیم کنه که یهووو خودمو خالی کنم :دی بعد تا که این سوالو در مورد شرایط ی ایران پرسید، گفتم والا من الان خوابم میاد ولی بطور کل تو یه خونواده سالم وقتی یکی یه کار اشتباهی میکنه، نه تنها کسی طردش (با تشکر از منِ عزیز:دی) نمیکنه بلکه کمکش میکنن اشتباهشو جبران کنه و یا حتی حمایتش میکنن در برابر خطراتی که خارج از خونواده ممکنه براش رخ بده، و بله من ممکنه از یکسری چیزا ناراضی باشم ولی بهرحال کشور من برام خانواده ست و حمایتش میکنم (حالا خودم همزمان از خودم تعجب میکردم با این حرفام:دی)، بعد یهو پرسید یعنی حکومت ایران برای تو خانواده‌س؟ اصلا یهو حس کردم یه جریان خون داغ پاشید تو صورتم و دندونام رو هم قفل شد! مساله میدونین چیه؟ ما تو ایران بین خودمون شاید ازین سوالا زیاد پیش بیاد و بالاخره هرکی یه جوابی بده، ولی اون لحظه اینکه یکی از ایتالیا داره در مورد حکومت کشور من سیم جیمم میکنه حسسسااااااابی خونمو جوش آورده بود! گفتم بله!! وقتی کشور من رو حکومت اداره میکنه من پشت اونم هستم! یهو پرسید تو مذهبی ایی؟ گفتم مذهبو چی تعریف میکنی؟ گفت خدارو قبول داری؟ گفتم به همون نیرویی که تو اگه وسط یه بیابون بی آب و علف گیر کنی و گرسنه باشی تو دلت صداش میکنی، اعتقاد دارم! گفت صبحا برای نماز پا میشی؟ گفتم دوست دارم بابت چیزایی که دارم شکرگزار (با تشکر از نسرین-شباهنگ- :دی) باشم و چیزایی که ندارم رو بخوام، همونکاری بچه با پدر مادرش میکنه! گفت با ممنوعیت های توی ایران موافقی؟ نمیذارن کسی کسی رو تو خیابون ببوسه، کسی با کسی بدون ازدواج ارتباط داشته باشه، کسی مشروب بخوره کسی ال کسی بل، گفتم والا ما همه اینارو داریم!:دی گفت یواشیکی!! عمومی چرا نباشه؟گفتم من نمیدونم چی برای شرایط خوبه یا بده پس نظری ندارم! یهو گفت اوووووو باهوش تر از این حرفا فکر میکردم باشی!!! یعنی در لحظه دلم میخواست به عناصر هیژده (با تشکر از آسوکا :دی) مندلیف تبدیلش کنم! :| گفتم ببین، اروپا از اول یه سری چیزارو داشت (خیلی مودب توهین میکرد، من نمیتونستم بگم کثافت کاری :|  ) پس شما آداپته این، ولی من نمیدونم اینجا اگه یکی یکی رو تو خیابون ببوسه، پسفردا اون بچه شیش ساله چه حرکتی ممکنه بزنه (مفهوم بلوغ زودرسم که اینا کلا ندارن،  ماشالا از اول دبستان همه همه چی رو میدونن) و چون نمیدونم حرکت مثبت یا منفیه پس نظری ندارم! آقا کشوند یهو بحثو به زمان شاه!! بعد جالب بود خیلی با اعتماد به نفس میگفت زمان شاه برای شما بهتر بود رو به تغییر بودین، من نشستم یه مستند دیدم درباره ش!! مثالم میزد از رونسانس خودشون! بعدم گفت دین جلوی پیشرفتو میگیره :| گفتم شما برو سوره بقره رو بخون هروقت خوندی دیدی اسلام یعنی آزادی، بعد بیا بشین حرف بزنیم، گفت من هیچوقت از رو یه خط درباره یه کتاب نظر نمیدم، کفریم کرده بود که هیییچی نمیدونست درمورد متن قرآن، یا حکومت اسلامی، و تمااااااام حرفاش حرفای اون هم وطنان عزیزی بود که تو جمعای خودی میشینن به سیر و پیاز فحش میدن، تره جعفری رم درخت چنار میکنن! (جلوی اینا نگین اینارو بابا) دیدم دیگه خیلی داره چرت و پرت میگه، گفتم ببین با تمام احترامی که برات قائلم، ولی ما هیچکدوم صلاحیت حرف زدن در مورد این مسائلو نداریم چون اطلاعات نداریم! شب بخیر تامام! و رفتم.

دیشب فهمیدم اینکه میگن رو ندین به اونوریا یعنی چی! ببین خوبه، از علمشون، امکاناتشون و اصلا همه چیشون استفاده کردن، ولی کلا نباید راهو واسشون باز کرد که بشینن واسه ما بکن نکن بکنن!! این زمین تا آسمون توفیرشه با رضایت از شرایط ها! ولی من واقعا دیشب حس کردم شرایط هرچی هست، به خودمون ربط داره، اصلا خودمون خودمونو بزنیم بگیریم ببندیم، ولی نذاریم یکی دیگه بیاد بگه کی بزن، کی بگیر کی ببند چجوری بکن چجوری نکن!!

اصلا به نظرم هر حرفی باید بصورت عملی پیش بیاد تا فلسفه‌ش جا بیفته!

بدین ترتیب این ایام الله شریف رو همینجور گل و گل بارون بهتون تبریک گفته و درخواست دارم تخمه آفتابگردوناتونو بیارین بشینیم یکم درمورد شرایط به هم غر بزنیم:دی



خانوم مسئول گوشاش سنگینه و سمعک استفاده میکنه، وقت حرف زدن انقدر صداش بلنده که من اگه کمی از تمرکزم کم کنم میتونم دستور پخت چیزکیک نیویورکی رو  از پشت در بسته براحتی یاد بگیرم!. امروز ولی شنیدن صداش رو دوست دارم، دلم میخواد انقدر بلند صحبت کنه که من نتونم تمرکز کنم! بلندتر از چزیکه همیشه حرف میزنه! میدونین، بهترمه!. اون یکی خانوم مسئول چند دقیقه پیش درو باز کرد و وقتی پنجره بسته بالای سرمو دید پرسید :"امروز باز نکردی پنجره رو؟!". این خانوم مسئول گرماییه، منم گرماییم، ولی نمیدونم چرا امروز انقدر سردم بود که پنجره رو بسته نگه داشتم و با اینحال وزش باد سرد رو حس میکنم!. دکتر معتقده اینکه سه هفته‌س فشارم پایینه و باید مدام نفس عمیق بکشم تا نفسم جا بره بخاطر استرسه، حتی وقتی تاکید کردم وقتایی استرس ندارم هم اوضاعم همینه بازم معتقد بود استرسه و بهم نصف آرام بخش تجویز کرد!. یه جاهایی تو پستوی ذهنم هر چند دقیقه یکبار از خودم میپرسم "چرا یکی آدمای فاسد رو از این سیستم جمع نمیکنه بندازه بیرون؟ چرا معمولا این آدما پیروز میشن؟!!" و بعد سعی میکنم گوشمو بسپرم به حرفای خانوم مسئول و تو دلم دعا دعا کنم دستور یه غذای جدیدو به همکاراش بده!

یعنی الان دو هفته‌س فکر میکنم یه نفرو میشناسم، هیفده دقیقه‌س فهمیدم اشتباه فکر میکردم اونی فکر میکردم ایشونه، ایشون نیست، اوشونه! الان نمیدونم با چه رویی به همکلاسی بگم یه عکسی چیزی از بنده خدا بفرست من ببینم کی به کیه!! ولی جالبه ها! از وقتی فهمیدم به اسم میشناسمش به چهره نه، غلیان درونم خوابید الان با آرامش بیشتری میتونم بهش زنگ بزنم :))  (خانومه طرف :|  )

جداً دانسته‌های ما تا چه حد میتونه روی رفتارمون ارادی و غیرارادی اثر بذاره؟!.


لاکن اینگونه نباشد که مسکن خودرا عوض کرده، چرتتان بگیرد، کارهایتان هم بماند!


پ.ن: تا همین چند سال پیش مرد مو سفید میدیدی خودش اتوماتیک عمو یا دایی میاورد وسط حرفاش که عمو جان شما یا دایی جان فلان، الان اولا سی چهل ساله‌ها رنگ میکنن سفید بشه، پنجاه شصت ساله‌ها رنگ میکنن سیاه بشه، همشونم تورو به همه جور چشمی میبینن غیر خواهر و خوارزاده و برادرزاده! دوما جرات داری بگو حاج‌اقا! چنان اموات و رفتگان تاریخ ایران و اسلام و میارن جلو چشمت که از درون شروع میکنی خسرو معتضد تولید کردن.!


آقا غیر از عرض ادب عرض دیگری نیست جز اوصیکم به گوش دادن همینجوریه این آهنگ از مجید اخشابی! :دی امروزم عیده تازه!

 

پ.ن1: الان در مبحث فقه و حقوق اسلامی این غناست یا داریوش و سیاوش قمیشی؟:دی !. اُ و راستی، اوصیکم به گوش دادن رادیو آوا روی موج FM ردیف 93.50 :دی

پ.ن2: میدونم میدونم، متن زیباتری لایق این عنوانه!

 

 

 


دریافت


امروز یکی از شرکت‌های دارویی معتبر معرفی دارو داشت برای متخصص‌هاب اینجا، پرزنتور یک پسر تقریبا شاید سی‌و دو سه ساله بود و یکی از تخصص‌های داروسازی رو داشت. من اتفاقی برخوردم به یکی از اتندا و بهم سپرد در اتاق پزشکو باز کنم که اینا بتونن بیان لوازم پذیراییشونو بچینن و خل طبیعتا برخوردم باهاشون زیاد شد. حالا چیزیکه خواستم درباره‌ش بنویسم اینا نیود، این بود که پرزنتور بعنوان تشکر از من ممنون عزیزم» رو بکار‌ برد وقتی داشتم‌در مورد سرویس بهداشتی بیمارا و یه سرویس دیگه براش‌توضیح میدادم و بعد که متوجه شدم متاهله یه حسی مابین تعجب و تاسف درم ایجاد شد با این سوال که:

چرا فقط ما ایرانیائیم که تمایل داریم فرهنگمونو به زور تغییر بدیم، چرا حریم تاهل تجرد فرهنگمون تو این مورد اینقد نیازمند تغییر به نظر میاد که بخوایم اینجوری تبدیل حالتش بدیم! من فکر نمیکنم هیچ کجای دنیا چنین ادبیاتی به معنی روشن فکری و جهان اولی بودن باشه چه بسا خیلی جاها داشتن حلقه مثلا چیز مهمیه حتی! امریکا روابط قبل از ازدواج بسته به فرقه مسیحی یا سنت خانوادگی خیلی مهمه، یا تعاریف مشخص داره اصلا فکر کنم فقط ماییم که‌توی تعریف خانواده و روشن فکری بدعت گذاشتیم. الان هرچقدر ی‌تر و بی حد و‌مرزتر، کول‌تر، دوستات بیش‌تر و تشویقات صداشون بلندتره! 


داشتم کامنت نسرین رو میخوندم، نوشته بود "دردی که انسان را به سکوت وامی‌دارد بسیار سنگین‌تر از دردیست که انسان را به فریاد وامی‌دارد.و انسانها فقط به فریاد هم می‌رسند، نه به سکوت هم". دکمه ریپلی مغزم زده شد و یه مرور چند صدم ثانیه ای داشتم و به این نتیجه رسیدم چقدر خیلی درسته!!

میدونین چیه، درسته که میتونه نسبی باشه، ولی گمونم یه ریشه فرهنگی داره که باعث میشه ماها بیشتر ازش رنج متحمل بشیم. یه دوست بلژیکی دارم، داشتیم چند وقت پیش باهم صحبت میکردیم، یه چیزی اذیتم میکرد و داشتم ازش میپرسیدم تو اگه بودی چیکار میکردی، در جوابم گفت چه اهمیتی داره که کی چی فکر میکنه یا کی چی میگه! تو کاری که دوستش داری رو انجام بده و بعد میبینی به نقطه ای رسیدی که دنیا مقابلت زانو زده، اینجوری میشه که منی از موسیقی سر در نمیارم و دوستم هربار منو میبینه میگه فلان چیزو ساختن یا زدن که خیلی آسونه تو چرا نمیتونی، الان میکسهایی میسازم که بزرگترین دی جی دنیا پستهامو لایک میکنه، چون برام مهم نبود کی چی میگه، دنبال دلم رفتم و موفق شدم!
کار به ماهیت و باید نبایدهای فرهنگا ندارم، کلیت حرفش خیلی به دلم نشست و دیدم راست میگه!
ما توی یه گره فرهنگی خودساخته گیر کردیم، و همین میشه که این جمله رو بیشتر و بهتر حس میکنیم.و بله! البته که بحث انسانیت هم هست!
.

پ.ن: به افتخار خودمون و نسرین شمارا دعوت میکنم به شنیدن یه آهنگ مورد نظر دیگه‌م که بشوره ببره غرهارو! میفرماید:

Only you can set my heart on FIRE
لذا
Love me like you do



دریافت


چیز قابل عرضی ندارم بنویسم، تو ماشین نشستم دوستان بیان ماشیناشونو از تو پارکینگ بردارن من ماشینو بزنم جاشون، گفتم همینجور که دارم عطسه میکنم و دستام از سرما بی حس شده، یه پست از هر دری وری طوری بذارم انگشتام یه فعالیتی کرده باشه!

یه آقای خدمات یا خدماته تجهیزات :| یا همچین چیزی اینجا هست، یه روز صبح من اومدم دیدم جلوی یکی از پارکینگا زنجیر کشیدن قفل زدن، یه دو سه کلمه هم کلام شدم باهاش ببینم چیه ماجرا دیگه ازون روز ول کن نیست! چپ میره راست میره سلام میکنه، الان منو میبینه میگه خسته نباشین، پنج دقیقه بعدش از یه ور دیگه درمیاد باز میگه خسته نباشین! یعنی تو این پارکینگ به این النگ و وازی اصرار داره از جلوی من رد بشه حتما، حتی اگه من تو ماشین نشسته باشم! اینا، مثل چند دقیقه پیش :| چشام عادت کردن دیگه، ابعادشو بصورت اتوماتیک تشخیص میدن حتی وقتی سرم ‌پایین رو گوشیم باشه:/

خلاصه اینجوریا

یه سری درم اینجا هست شیشه‌هاشون آنتی رفلکسه، یکی ازین درا قفله ولی پشتش ادم میشینه! چون یه در دیگه به محوطه داخلش راه داره! یکی از تفریحات من اینه روزا وایستم ملتی میان جلوی این در قفله خودشونو تو شیشه‌هاش نگا میکنن همزمان با‌موبایلم حرف میزنن به این هوا که کسی دور ‌بر نیستو نگاه کنم بعد به این بیاندیشم که خدا بودنم عجب کار هیجان انگیزیه! یه عکس یه روز براتون گرفتم از این دره بعلاوه ماجرای پشتش، دیگه انقد زمان از روش گذشت منصرف شدم بذارمش، دیروزم داشتم گوشیمو چک میکردم دیدم چهار پنج تام ازش دارم، حالا یادم نمیومد این عکسای داغونو واسه چی گرفتم!:|

یه چیز دیگه‌م میخواستم تعریف کنم یادم رفت! 

خب، تو فاصله نوشتن خط بالا تا الان هم یکی دراومد من رفتم جاش و هم اکنون تو اتاق نشستم! خدمات اومده میگه پنجره راهرو رو باز کنم سردتون نمیشه؟ ماهیچه زبونم از سرما بیحس شده بود نمیشد به نیکی جوابشو بدم، گفتم باز کن، فی مجلس من و بیرون یکی‌ایم.

چایی میخورین؟ میرم چایی بیارم :|


دیشب تقریبا همین ساعتا بود، یا اگه دقیق تر بخوام بگم بذار برم گوشیمو نگاه کنم مطمئن بشم، بله ساعت هفت و نیم دیشب، دیدم گوشیم با پیش شماره 0915 داره زنگ میخوره، جواب دادم و طبق معمول که وقتی میگن خانوم فلانی؟ میگی بله، جنابعالی؟ میگن من "دکتر" فلانی هستم، همینجور روالی رو طی کردیم و از مرحله کلا ایده ای نداشتم طرف کیه، به مرحله شناخت کامل رسیدم و اگه بخوام برای شما مخاطب رو معرفی کنم باید بگم که یکی از رزیدنتا* بود که حالا بماند چه تخصصی، و زنگ زده بود ازم بپرسه که آیا فلان کارشو براش انجام میدم یا نه!

خب، ازونجا که من تصمیم ندارم اینجا بنویسم کاری که قرار بود براش انجام بدم چی بود، با یه مثال براتون توضیح میدم، ولی قبلش جوابی که بهش دادمو براتون ارائه میدم بدین صورت که: "نـــه!". حالا مثال، شما فرض بفرمایید پزشکین با یه تخصص مثلا داخلی، یا یه مهندس عمرانین که ناظر پروژه ست یا خلاصه هر سمتی که یه سری کارارو دیگه خودتون شخصا انجام نمیدین مگر ضرورت ایجاب کنه، یعنی مثلا پزشکین و وسط بزرگراه یکی داره زایمان میکنه ایجاب میکنه شما سرم (با فرض اینکه اینا همه در محل در دسترس باشن!!!) خودتون وصل کنین، سوند رو خودتون راست و ریس کنین و غیره، در غیر اینصورت تو بیمارستان وقتی پرستار هست از شخص شما کسی طلبکار نیست که درسشو خوندی پس وایستا خودت انجامش بده!! یا مثلا مهندس ناظرین، کسی درخواست نمیکنه کلید پریزارو شما بشمرین، یا آجر بالا پایین بندازین یا پتک بزنین و غیره، لذا این دوسمتون تقاضایی که از من داشت طبق همین استدلال بسیار نابجا بود، حالا چرا ایشون با این سطح تحصیلات همچین تقاضای بیجایی داره؟ چون اصولا 90 درصد این قشر محترم فکر میکنن تعریف درس یعنی اونی این دوستان خوندن، مابقی اسم فامیل بازی میکردن به همین دلیل سواد سایرین در مقابل سواد این دوستان گلیمی ه که لگد نشده پس باید هرکار با ربط و بی ربطی رو انجام بدن و وقتیم میخوان شمارو راضی کنن میگن از خجالتتون در میایم، یعنی پول میدن!!! متوجهین؟ خیلی لطف میکنن ها!!

حالا این دوست محترممون، آقایی هستن متاهل، و ازونا که ثانیه شونصد کلمه به بیرون میپراکنن شامل بازی با کلمات به صورت صد در صد! یعنی ازوناست که مریضا با حرف زدنش خوب میشن فکر کنم، نه طبابتش! بعد چون به نظرم خودش فکر میکنه خیلی کول و فوق العاده و خوش تیپ و خوش صحبته، پس بگه میم، همه میمیرن براش! لذا یخورده شنیدن این نه ایی من بهش گفتم واسش سنگین اومد! چون بلافاصله با همون سرعت پرتاب کلمه بطور غیرمستقیم دو تاچیز گفت، یکی اینکه جزو وظایفته! بعدیش اینکه دقیقا چرا نمیکنین؟!! که من در جواب سوال اولش توجیهش کردم شرح وظایف با کدوم ح و ظ نوشته میشه، در جواب سوال دومشم گفتم من اخرین باری این کارو کردم دوره لیسانس اونم واسه خودم بود یعنی خیلی سال پیش! و سپس در حالیکه جاخوردگی در تن صداش مشخص بود خداحافظی کرده و مکالمه رو بستیم!

حالا چرا اینارو گفتم؟ چون از بعد استعفای وزیر مستعفی(!) دارم به این فکر میکنم ما از نظر شعور و فهم اجتماعی داریم به سرعت به 0 نزدیک میشیم، مدارک دانشگاهیمونم به هیچ دردی نمیخوره مگر شیشه پاک کردن دم عید.

و السلام!


*دانشجوی تخصص پزشکی


پیرو پست قبلی، یه ساعت پیش رفتم یه سر به خانوم میز روبرویی بزنم، و ازونجا که شما در جریان نیستین خانوم میز روبرویی و خانوم اتاق اونور راهرو تقریبا یه ماه پیش چه عَلَم شَنگه‌ای به پا کردن دوتایی، یه گشت زدم ببینم دنیا دست کیه، دیدم اشاره کرد به اقای دکتری که من پست قبل دربارش نوشته بودم، حالا کار ندارم به اینکه مکالمه‌مون با خانوم میز روبرویی چجوری پیش رفت ولیکن بعدش که ده پونزده دقیقه پیش بود حس کردم لازمه یه زنگ به دکتره بزنم ببینم چیکار کرده! حالا شما مکالمه رو داشته باشین:


- الو؟ سلام دکتر!

+ سلام! بفرمایید؟ (منو نشناخته بود!)

-من فلانی هستم! زنگ زدم ببینم کارتونو چیکار کردین؟

+ بله، خوب هستین؟ مشتاق دیدار! (حالا منم وسط حرفاش میگفتم بله منم همچنین :|) هیچی، دادم به خانوم فلانی، گفت بلد نیست کار کنه با اون فرم مد نظر من، دیگه دادم به خانوم فلانی!

- آها! من برای همین زنگ زدم که بگم خانوم فلانی (فلانی اولی :|  ) لازم نیست حتما از اون فرمت استفاده کنه، میتونه از اکسل استفاده کنه و بعد اون کسیکه باهاش کار میکنین با فرمت مد نظر شما ازون فایل اکسل استفاده کنه.

+ واقعا ممنون ازینکه انقد به موقع خبر دادین!! (لحن طلبکارانه! ) من دلم میخواست با توجه به تجربه شما، شما اینکارو انجام میدادین ولی شما سر باز زدین!! ( :| )

- آقای دکتر! من اونشبم خدمتتون گفتم من اینکارو انجام نمیدم، اون فردیکه الان قراره باهاش کار کنین (یکی هم تخصص من) هم حاضر نشده این کارو براتون انجام بده و خواسته کامل شدش رو براش بفرستین، گرچه من انتظار داشتم شما بابت همین کار به من زنگ بزنین نه اینیکی کار (همین کاریکه من قبولش نکردم)، برای این کار مد نظر شمائم نیاز به تخصص خاصی نیست!

+ ببینین شما با دکتر فلانی (استاد راهنماش) آشنایین، آدمای مد نظر خودشو داره (داشت توضیح میداد چرا بابت کاریکه بهم ربط داره ازم کمک نخواسته) و من اصلا در جریان نیستم چی به چیه و چون هیچ اطلاعی هم در مورد روند انجام کارا ندارم الان که شما منو آگاه کردید ( ادبیاتش!) خیلی احساس شرمندگی دارم که چنین تقاضایی از شما کردم

- خواهش میکنم دکتر. ایشالا تو روند کار اگه کمکی از من براومد در خدمتم.

+ بله حتما! اطلاعات شما وسیع و نیزهای ما کوچکه! (.! )

- اختیار دارین دکتر (یا یه همچین چیزی گفتم که یادم نیست الان دقیقا چی)، با کلمات مارو شرمنده میکنین!

+ خواهش میکنم. ممنون لطف کردین

-خواهش میکنم، روز خوبی داشته باشین، خداحافظ

+خداحافظ


پ.ن: یعنی ببین، من گاهی که یه عده میگن فلانی اشتباه کرد رفت خارج، میگم اون آرامشی که مد نظر ایرانیای مقیم خارجه، ااما داشتن پنت هاوس نیست!! اصلا همینکه واسه گذروندن یه روز معمولی مجبور نیستن به هرچیز باربط و بی ربطی فکر کنن یعنی آرامش!


عرض کنم حضورتون که، خب من یه مدت خوابگاه بودم، به لحاظ تنها زندگی کردن عرض میکنم یا همون جدای از خانواده بودن، بعد همون زمانم یه جوری میخوردم مینوشیدم که یه سری یکی از بچه ها صبح چشاشو باز کرد رسید کنار میز دید من دارم نون پنیر میخورم، همینجوری لیوان چاییشو میبرد بذاره تو سینک خیلی جدی برگشت بهم گفت اینقد نون پنیر نخور بدبخت، سندرم پنیر میگیری تو آخر :| و خب من با اقتدار به همین مدل خوردن نوشیدن ادامه دادم تا فارغ التحصیل شدم :| البته یبار نیت کرده بودم به بچه ها شام بدم، زرشک پلو با مرغ پختم، بدبختا تا یه ربع از سفره عکس میگرفتن :|

(این پسره که میز روبرویی من نشسته و ثانیه شصت بار رو یه چیزی کلیک میکنه کاش مثل آدم بلند حرف میزد! داره مثلا یواش حرف میزنه ولی گمونم آقایون نتونن همچین مهارتی رو به منصه ظهور برسونن :دی _ آخرش تصمیم گرفت بلند صحبت کنه، قشنگ معلوم بود تحت فشاره :دی _ )

آره خلاصه، میگفتم، گذشت و من برگشتم منزل و به وزن طبیعی رسیدم دوباره :| حالا نمیپختم ها، ولی اگه میخواستم بپزم به نظر خودم چیز قابل خوردنی میشد، تا شد ماجرای اون قرمه سبزی کذایی که شماهام تا تونستین مسخره کردین:دی یه مدت هست وظیفه خطیر خونه داری کلا با منه چون والده سفرن و آقا! تا یه ماه اول شبا خواب سیب زمینی پیاز میدیدم، اصلا کمبود خواب گرفته بودم، صبحام چشامو باز میکردم بطور ریتمیک در حال تکرار این مفهوم بودم که چجوری ملت هم بچه دارن، هم کار میکنن، هم حامله ن، هم کارای خونه رو میکنن!! تا چند ماه گذشت و بالاخره یاد گرفتم زمانه رو چجوری مدیریت کنم! الان به اون مرحله رسیدم که صبح میگم ناهار چی درست کنم :| شامم درست نمیکنم :| یه جوری م درست میکنم تا سه وعده بشه همونو خوردش :دی کلا یه حسی بهم میگه دچار سو هاضمه شدیم همگی!.

اینارو واسه چی گفتم؟؟ به چند دلیل، دلیل اول اینکه در پخت قرمه سبزی مهارت وافر یافته بطوریکه خودمم غذایی میپزمو میخورم:دی (داشتم پریروز با دختر خاله م حرف میزدم _متاهلن ایشون به انضمام دو فرزند:دی _ از غذا پرسید، ماجرای قرمه سبزی رو تعریف کردم واسش تا پایان مکالمه فحش میدادکه ماهیچه های صورتش فلج شدن بسکه خندیده و کند و کاو میکرد ببینه دلیل اصرار اهل خونه به خوردن غذای حاضری به جای هفته ای یه وعده قرمه سبزی چیه:دی ) دلیل دوم اذعان به این واقعیت که نصف بهشت زیر پای خانومای خونه س نصف باقیشم مال وقتیه بچه دار شدن :| دلیل سومم اینکه بپرسم حالا من فردا واسه ناهار چی درست کنم! :| .

دلیل همه اینا چیه؟؟ خانوم مسئول :| یعنی هرررررر روز در حال انتشار رسپی های خودشو مامانش به گوشه و کنار آفاقه. من از ساعت 10 صبح به بعد یه جوری ضعف میکنم انگار 24 ساعته هیچی نخوردم :| بخاطر رسپیا نیست ها، بخاطر اینه بعد هر رسپی مزه غذارم تشریح میکنه :|


حالا من ناهار چی درست کنم واسه فردا :|


پ.ن: این عنوانو باید تگ درست کنم براش جای عنوانا شماره بزنم فکر کنم با این اوصاف!


#نگاهش

#چشمهایش

#صدایش

#لبخندش

#دستهایش

#بوی عطرش

#وقتی جدی میشود

#وقتی مزاح میکند

#وقتی بلند بلند میخندد

#وقتی تعجب میکند

#وقتی نگران میشود

#وقتی قهوه‌اش را هم میزند

#وقتی نگاهت میکند

#وقتی نگاهت میکند

#وقتی نگاهت میکند

#وقتی نگاهت میکند

#وقتی نگاهت میکند

.

.

.







رفتم یه سر بعد از قرن ها به فیس بوکم بزنم، نتیجه؟ نشستم دارم دونه دونه پیج‌هایی که احتمالا پنج شیش سال پیش فالوشون کرده بودم رو آنفالو میکنم، هی‌ئم با خودم میگم من اینو واسه چی فالو کردم؟! این یکیو چرا دیگه آخه! و همینطور الی آخر.

چقد آدم عوض میشه، نه؟. وقتی خودت انقدر عوض میشی، چجوری توقع داری بقیه نشن؟!.


خب

انگار امسالم تموم شد. در واقع خیلی زود تموم شد یه جوریکه حس میکنم هنوز یه نیم دور دیگه مونده زمین بزنه! اونقدر به نظرم زود گذشت که وقتی داشتم دنبال

این پست* میگشتم تا بهش رفرنس بدم و قید کنم که امروزم دقیقا همینکارو کردم با این تفاوت که رنگ امسالی نسبتا خوب در اومد، حس کردم انگار همین دیروز بود که موهام مسی شده بود :| البته اینم بگم که امسال رنگ زیتونی شماره 8 رو استفاده کردم!

کار ناتموم زیاد دارم، ولی کارایی که کنارشون تیک خورد اونقدری تو چشمم گَل و گُنده میان که یه حس رضایت نسبی درم ایجاد بشه. میخواستم خیلی چیزا بنویسم، خیلی چیزا که مطمئنم با گذشت زمان یادم میره همونجور که خیلی چیزایی فکر میکردم همیشه یادم میمونه رو به زحمت یادآوریشون میکنم و تهش هم یه تصویر محو یادم میاد، اما منصرف شدم. یه سری چیزا دست خود آدمه ثبت توام با آپشن بازیابیش، یه سری چیزام نه، آش کشک خاله‌ن، واسه همین تصمیم گرفتم از امتیاز حذف داوطلبانه استفاده کنم.

ایشالا سال جدید خودتون و اطرافیانتون پر از آرامش و ثروت درونی و سلامتی باشه و دونه دونه آرزوهاتون تیک مثبت بخوره. تحویل سالم نخوابین!. همین و لاغیر.عیدکم سعید آقا! هم اون عید و هم تولد جناب عشق حضرت امیر دوست داشتنی!



*داشتم دنبال این پست میگشتم توی آرشیو، برگشتم به آخر لیست، سال 1389 که البته قبل از اونم داشتم ولی یادم نیست چرا نشد از پرشن بلاگ منتقل کنم پستهاشو اینجا و البته اینجام بخش اعظمشون رو پیش نویس کرده بودم که همچنان تو همون وضعیتن. باری به هر جهت، پست زیر رو دیدم و یه لحظه به یه نقطه‌ای که اون بالا توی مبحث فراموشی بهش اشاره کرده بودم پرت شدم! یه نقطه‌ای از زمان که دلم اینجور چیزا مینوشت.! خیلی ازون نقطه‌ی زمانیم فاصله گرفتم فکر کنم.شاید تونستم تو سال جدید بهش برگردم.کسی چه میدونه.


"چشمهایش"


من همیشه از اینهایی که شبا تا دیروقت بیدار میمونن تا کارهاشونو بکنن و صبح روز بعدم علی رغم خواب آلودگی بسیار، بیدار میشن و تا شبش با همون چشمای غرق خواب به ادامه ی اموراتشون میرسن خوشم میومد! اصلا حس میکردم نمود بصری تلاشن این آدمها! ولی خودم نتونستم یا به ندرت تونستم به همچین چرخه ای وارد بشم! آخرین باری که تا دیروقت بیدار موندم برمیگرده به امتحانای پایان ترم دوره لیسانس یعنی ه چیزی حدود 9 سال پیش تقریبا، که تا 3 صبح یه درس بسیار سخت رو (محاسات و اثبات فرمول و استدلال و اینها داشت) میخوندم واسه پایان ترم، که یه چند وقت بعدش گذاشتمش تو کتگوریه لحظاتی که هیچوقت دوست ندارم بهش برگردم! یعنی میخوام بگم شنیدن کی بود مانند دیدن پیش تجربه کردن داستان کاملا یه ضرب المثل نزدیک به شوخیه!

حالا خلاصه ش که، بدلیل احتمالا نوسانات چندتا فاکتور توی خون ام، تمایل نرمالم به خواب چند برابر شده ولی هنوز بیدارم! چشام به تاریکی مخیط عادت کرده و مغزم شروع کرده به خزعبلات بافتن که یکی از خروجیاش نوشتن این پسته به نظرم!

حالا چی میخواستم بگم؟ در واقع کلی چیز، ولی الان تمایلم به نوشتن این متمایله که:

به نظرم میاد کاری به کار کسی نداشتن، به مراتب راحت تر از کاری به کار کسی داشتنه!



پ.ن: عیدتون مبارک مجددا! از مسافرتاتون چه خبر؟


آلارم تلگرام بود با این نوتیفیکیشن که :" Madar joon Alavi joined Telegram"! به خودم اومدم و دیدم دارم به مرور خاطره‌ش لبخند میزنم.!

نوه‌ش اومده بود، نشونده بودش روی صندلی، جای موبایلش و داروهاش رو بهش نشون داده بود و با اشاره چشم و ابرو به من فهمونده بود که اگه سختم نیست حواسم بهش باشه.!

توی کوپه چهار نفره ی ما من بودم، مادرجون، خانومی که مقیم کانادا بود و اومده بود تفریح و نفر چهارمی که یادم نیست. وقتی مادرجون از توی کیفش سجاده کوچیکش رو درآورده بود، با آبی که کنارش بود وضو گرفته بود و شروع کرده بود نماز خوندن، خانوم مقیم کانادامون مانتوشو درآورده بود و با گاز گرفتن مداوم لبش به تتوی بازوش و بعد مادرجون اشاره میکرد که الاناست دعواشون بشه، ولی مادرجون نمازشو تموم کرده بود، قرصاشو خورده بود، موبایلشو که زنگ میزد داده بود من جواب بدم و بعدم بالشتو گذاشته بود زیر سرش، پاهاشو توی بغلش جمع کرده بود و زیر چراغ روشن کوپه خوابیده بود در حالیکه خانوم مقیم کانادامون زده بود زیر آواز و از برنامه ش برای شرکت تو برنامه بفرمایید ش.ا.م میگفت.

صبح روز بعدم قبل رسیدنمون از من خواسته بود ببرمش دستشوییو بهش نشون بدم و بعد توی مسیر برگشت ازم خواسته بود شماره موبایلش رو داشته باشم (چون ازون شناخته شده های شهر بود به لحاظ سِن و سنت و سابقه خانوادگی) و منم توی گوشیم به اسم مادرجون علوی سیو کرده بودمش.

امشب که این پیامو دیدم، یه حس دلتنگی یهو ریخت تو دلم و بعدم علی رغم میل باطنیم ندید گرفتمش چون نخواستم به این فکر کنم کی ممکنه شمارش رو به دست گرفته باشه.


آره، من ازونام که گاهی دلم برای آدمهایی که نمیشناسم هم ممکنه تنگ بشه.


تمام حجت مسلمانی من حسین‌بن علیست. تولدشون مبارک!


فاز یک:

دیدین؟ یه چیزایی خیلی واضحه! یا حداقل یه چیزایی واسه یه تعدادی خیلی واضحه! مساله جایی پررنگ میشه که بسته به اینکه شما تو شکل گیری این چیزا کجای ماجرا باشین، چه تصمیمی بگیرین!

یعنی اگه شما یکی از افراد موثر در شکل گیری این چیزا باشین و اون چیزا واسه شما خیلی واضح باشن، واکنشتون یا خودتونو زدن به یه راه دیگه ست یا پریدن وسط گود!

اگرم صرفا بیننده این چیزا باشین، یا روش "به من چه" پیش میگیرین یا شمام میپرین وسط گود!

مساله من میدونین چیه؟! مساله من اینه من اغلب نقش بیننده دارم و وقتی‌م میبینم طرفین شکل دهنده داستان خودشونو زدن به اون راه، هی به مسیر تنفسم فشار میاد!! بعد وقتی بیشتر فشار میاد که واسم واضح باشه یه نفر یا دو نفر یا سه نفر یا هر تعداد نفر شکل دهنده داستان دارن تلاش میکنن خودشونو بندازن وسط گود ولی سایر شکل دهنده ها برشون واضح نیست، یا واضح هست و خودشونو میزنن به یه راه دیگه!

گرچه نهایتا من تصمیمم به "به من چه" ختم میشه، ولی بهرحال تصمیم من چیزی از اون چیزای واضح یا درحال رخداد کم نمیکنه! :|

این گمونم همون خصلت ژن ایرانیمونه که تمایل داریم تو هرچیزی دخالت کنیم! خودمو میگم حالا!. یه صحنه از یه فیلم بود، دختره داشت به شوهرش میگفت داداشت که الان با دوست من دوسته، به نظرت امکانش هست با دختر دیگه‌ای هم دوست باشه؟ شوهره گفت اوه! داداش من با نصف این شهرمون دوست بوده! ولی به ما ربطی نداره عزیزم!. بهشون ربطی نداره عزیزان، متوجهین؟!

حالا نیاین بگین آره دخالت در امور شخصی دیگران کار بدیست:دی خودم میدونم!:دی استثناً این سری دارم تلاش میکنم این امر نا وزین رو موجه جلوه بدم!

حالا بهرحال! خلاصه که بعضی چیزا واسه یه تعدادی خیلی واضحه! اصلا شاید نه ولش کن!:دی طول و تفسیر دادن منجر به نتایج ناخوشایندی میشه اغلب!


فاز دو:

دیشب داشتم با لافکا صحبت میکردم! یه لینک واسه من فرستاد که برم علممو ببرم بالا با خوندنش، نه دیشب بازش کردم، نه تا این لحظه تصمیم دارم بازش کنم نه احتمالا بازش خواهم کرد:دی یکی از صحبتایی که خاله بزرگم در روز بازدید عید در گوشم گفت این بود که پدرسوخته من اینقدر برات کلیپ و فیلم آموزشی میفرستم میبینی؟! دکتر فلانی که حرکات نرمشی گردن میداد رو دیدی؟! چرا نمیبینی؟! عکس العمل نشون بده حداقل :| ولیکن من همان بودم که هستم! یعنی سه روز یبار پیامای مخابره شدشونو تو تلگرام باز میکنم، دوسه تا ماچ و قلب میفرستم، میره تا هفته بعد! (بعد عیدی نفرستاده خیلی واسم چیزی:دی)

لافکا معتقده تنبلم! خودم معتقدم چیزیکه ازش استفاده نمیکنم رو نه میخونم نه میبینم نه حال دارم بهش فکر کنم! از دید جهان بینی بسیار کار نکوهیده‌ایست! بله! ملتفتم! ولیکن از نقطه نظر باری به هر جهتی، قرار نیست چیزایی که اینور اونور نوشتن ااما درست باشه! یعنی به نظرم انشتین اگه یکی قبل خودش یه چیزی شبیه نظریه نسبیت رو مطرح کرده بود با همین قدرت، یه کم سختش بود بخواد خلافشو ثابت کنه! یعنی میگم رو ورق سفید راحت تر میشه نوشت تا رو ورقی که یه سری چیزای دیگه م روش نوشته شده!


فاز سه:

من اگه خواستم دفعه دیگه یه کاری واسه یکی انجام بدم به لحاظ علمی، یادآوریم کنین این کارو نکنم مخصوصا وقتی طرف تو یه شهر دیگه ست استاداشم خود خفن پندارن یا خود خفنن واقعا :|


پ.ن: آخر نفهمیدم چرا مریض بستری باید ساعت ده و نیم ناهار بخوره :| که سینی غذاش راه بیفته اینور اونور بوی قیمه قرمه در و دیوارو برداره :|



امروز نشستم تو ماشین، راننده شروع کرد از یه مسیری که مسیر معمول من نبود رفتن. تا خود دم در خونه داشتم تو ذهنم دودوتا چارتا میکردم که اگه خواست پولو بیشتر بگیره به بهونه کیلومتر بیشتر، چجوری حالشو بگیرم! یه جا که وسط مسیر ضامنمو نگه نداشته بودم متلکه رو بهش پرونده بودم! هی دندونامو رو هم فشار دادم تا رسید جلوی در، و در کمال حیرت من نرخ مصوب گرفت خیلی‌م محترمانه واسم آرزوی روز خوب کرد!.

بهرحال سوای اینکه آدم باید یکم دندون رو جیگر بذاره زرپ به قاضی نره، من ازونام که یه وقتایی خودم خودمو شگفت زده میکنم!. همین دیگه، گفتم با شمام به اشتراک بذارم درس امروزو :| حالا نه که خیلی واکنش نشون میدین!

آقا گفتم واکنش! دوست عزیزم که داری همچنان آرشیو منو میخونی، میگم تموم نشد؟:دی به نظرم میاد بعضی جاها برمیگردی دوره میکنی:دی یا دونفرین شاید!:دی خلاصه که من هنوز منتظرم شما بیای یه برآیند از من به خودم بدی! گفته باشم:دی.

دیگه همینا!.چه خوب که فردا تعطیله :|


امروز شاید یکی از پیچیده ترین و سنگین ترین روزای زندگیم از نظر جسمی و روحی بود. لپ تاپم با کیفش رو گذاشته بودم رو میز محل کار، و ساعتای 12 باید میرفتم بانک برای کاری، یعنی درواقع تا رفتم بانک شد 12! برای انجام کارم، کارمنده منو فرستاد پیش معاون شعبه، کسیکه وقتی من رسیدم جلوی میزش، مشخص بود از حین ورود من دنبالم میکرده تا اون لحظه! داشت با تلفن حرف میزد و همزمان با چشم و ابرو با من، تلفنش شخصی بود و وقتی تموم شد همینجور که کارتمو بهم برمیگردوند با جمله "در خدمتم خانوم . عزیز!" مکالمشو با من شروع کرد. چیزیکه از نظر روحی خیلی خستم کرد این بود که همینجور داشت کار منو انجام میداد، رئیس شعبه که رسید بهش، داشت یه پیغام از یه نفر به طرف میداد بعد که طرف پرسید کی؟ گفت باجناقم! و وقتی من کارم تموم شد و حسابی جانم جانم هاشو کرد و اون وسط از تجرد تاهل منم اطمینان حاصل کرد، همینجور که یه ورق میداد دستم تا روش آدرس ایمیلم و شماره موبایلم رو بنویسم (ازش پرسیدم برای درج تو پرونده لازم دارین اینارو؟! گفت بله*)، یه چیزی گفت که من در جوابش گفتم حالا شما هم دیر نشده، با خانومتون م کنین و. یهو گفت البته منم مجردم!. داشت حالم بهم میخورد دیگه. با همین حال و اوضاع اومدم سوار ماشین شم، حالا هرکار کردم استارت نخورد! اقای امداد خودرو که بعد نیم ساعت کلنجار رفتن من با سوئیچ از راه رسید هم نتونست کاری بکنه و ماشین با هل دادن هم روشن نشد که نشد و من تقریبا یه مسافت طولانی رو پیاده برگشتم تا برسم به لپتاپم و تا رسیدم خونه دیگه عصر شده بود. هنوز یه جایی وسط استخونام میسوزه، با اینکه یه قدری حال روحیم بهتر شد. گمونم یه بخش ناراحتیم مال این بود که فکر میکنم شاید ظاهر یا رفتارم به معاون شعبه همچین جسارتی داده، و هی فکر کردن و راهی برای جبرانش نیافتن بیشتر اذیتم میکنه. بماند. تا شد دوساعت پیش که یکی از بچه‌ها بهم زنگ زد و تا همین نیم ساعت پیش داشت باهام حرف میزد. اگه فکر میکنین درباره من،سخت در اشتباهین! درباره خودش بود، چون من برخلاف اینجا که البته همینجام فقط 20 درصد داستانارو مینویسم، کلا اهل حرف زدن نیستم، ته صحبتاش بهم گفت :"چقدر خوبه که هستی. من حرفای تو برام خیلی مهمه، همیشه تو تصمیمای مهمم به حرفایی که بهم میزنی فکر میکنم. هیچی مثل حرف زدن باهات نمیتونست حالمو اینقدر الان خوب کنه." و من خیلی بهتر شدم!

به این فکر میکنم که چقدر حال روزامون دست خودمونه، چقدرش دست اتفاقات روزمره.


*: یه سری یکی از بچه‌ها رفته بود شعبه یه بانک نزدیکای میدون فاطمی. بعد چند روز یکی از کارمندای بانک بهش زنگ میزنه و پیشنهاد اشنایی میده.بعد کاشف بعمل میاد که طبق قوانین بانک، استفاده از مشخصات مشریان توسط کارمندان بانک غیرقانونیه مگر با درخواست ارگان رسمی.ایشونم حدسم اینه برای همین از من خواست خودم بنویسم، وگرنه که شمارم تو مشخصات حسابم بود .اه ه ه ه  یعنی به حماقتم فکر میکنم عصبی میشما :|


این دوست عزیزو میبینی؟



که البته نمیدونم چرا چرخیده! ولی بهرحال. امروز گرسنه بودم، رفتم اینو خریدم نصفشو تو ماشین خوردم نصف بعدیش موند تو ماشین آب شد رسیدم خونه گذاشتم فریزر شد آلاسکای شکلاتی :| یه ربع پیش خوردمش. ناهارم ساندویچ کالباس بدون مخلفات به انضمام آب گازدار لیمویی! بعد میشه مثل دیشب حس میکنم قلبم نمیزنه! چون میدونین دیگه، قلب یه چیزی داره بنام برونده، که وقتی میاد پایین طرف میشه شبیه نادر طالب‌زاده در زمان ترور بیولوژیک!

چرا اینجا نوشتمش؟ چونکه!.


پ.ن: ممکنه لطف کنین فیلم یا سریال خوب معرفی کنین؟ در کامنت خصوصی البته:دی یا من تایید نکنم هم میشه!:دی


من از اونام که توی یه سری موارد خاص اصلا قدرت ریسک پذیری ندارم! یعنی ترجیم "همون همیشگی" همیشه ست! مثلا غذا، پاتوق شامل رستوران و کافه، آدمهای گزیشنی اطرافم بعنوان شرکای روابط اجتماعی، جای نشستنم تو یه محیط و و و یه سری چیزای دیگه! برخلاف دختر خاله کوچیکه که ما هررررجا رفتیم هر سری یه چیز سفارش داد! یا مثلا دختر دایی بزرگه که عاشق امتحان کردن کافه های مختلفه و یا دختر خاله بزرگه که دایره آدمای دورش به قاعده قطر کره زمینه به نظر من!. حتما از نظر روانشناسی یه تحلیل دقیق باید داشته باشه که نرفتم هیچوقت دنبالش!.حالا کلا! چی میخواستم بگم! :|. تُرد فلفلی خورده بودین تا حالا ؟ :| من خوردم!! من ها!! من! منه بالایی :|! هم اکنون تا درونی ترین لایه‌های مجاری گوارشم داره میسوزه، واکنش آلرژیک به فلفلم دادم و تو چشام عروسیه خلاصه! ولیکن! به طور اعتیاد گونه ای به خوردن دونه های متعدد پشت سر هم ادامه میدم، زیراکه نگفتم؟! اینم یه بُعد دیگه وجودیمه که در چنین شرایطی اون هورمونه که دقیقا همین الان اسمش یادم رفت (همون که دو مدل تلفظش میکنن! :||| ای وای! خاک عالم!!!!! :|) بطور نامحسوسی درم ترشح میشه! این یکیو مطمئنم تحلیل معقول روانشناسانه داره!!.



بسکوییتمون هستن!.زرد نیست ها! قرمزه کاملا!! نور فلش اینجوریش کرده


پ.ن: بچه ها اسم هورمونه چی بود؟!!!! :||||




از خواب پا شدم صاف رفتم تو اشپزخونه با روغن کرمانشاهی (که به نظرم اصلا بو نمیداد متاسفانه) یه نیمرو درست کردم خوردم رفتم خیاطی کنم یه بخش‌ لباسمو چرخ وسط کار نمیدونم کجاش چطور شد کارم نصفه موند خلاصه، یه تیکه لباسمم انداختم ماشین همچین روشنش کردم شررر آب ریخت رو پودرا یادم افتاد یکی دیگه‌رم میخواستم بشورم! الانم در حالیکه از وسط پشت به پهلوی راست روی سطح فوق العاده ناهموار لاحاف و دو تا بالشت افتادم و دارم اینارو تایپ میکنم، سعی میکنم دلدردمو ندید بگیرم حالا اگه شد!! 

هزززززززارتا کارم دارم که باید امشب تموم بشن!

حالا این وسط یه سوال:

شما چقد به عکس العملای دیگران در برابر‌خودتون اهمیت میدین؟ اگه نمیدین استدلالتون چیه؟


عکس عامل انتحاریو به انضمام یک چهارم زرد من اون پشت مشاهده میکنین! از خوردن آیس کافی به حدی حالم بده که الان از سردرد و حالت تهوع نمیدونم چیکار کنم!! خوابم نمیرم چون آیس کافیه به اندازه یه شات اسپرسو کافئین داشت به نظرم!! آقا انقد زهرمار بود که نمیتونستم قورتش بدم!!!:| 

حال مزخرفیه بهرحال! . 

پ.ن: نسرین! فراموش  کردن چیزیه که اینجا خیلی به ندرت رخ میده! تا متهم به خشونت نشدم برگرد‌:|


یه جوریکه خودمم متوجه نمیشم چجوری، روزام شب میشه و شبام روز! یه گوشه توی هال خونه دارم، روی مبل راحتی دراز میکشم (نپرسین چرا تو اتاق نمیخوابی)، لپ تاپمو میذارم روی پام (نگین خوب نیست) و سریالای دلخواهمو میبینم! ولی چند وقتی میشه فرصت انجامشو حالا یا خودم از خودم گرفته بودم یا یه جوریکه نمیدونم چجوری، فرصتش نمیشد بهرحال! نه که امر واجبی باشه ها، صرفا نماد فرصتای استراحت منه این داستان. بهرحال که امروز از ظهر که رسیدم خونه اولتیماتوم دادم کسی کاری به کارم نداشته باشه که کلا نمیخوام به چیزی فکر کنم (شاید بعدها گفتم چرا) و واقعا دلم لم دادن بی دغدغه میخواد (که شعار بود بیشتر).
الان در عین اینکه خسته‌م و دلم میخواد ادامه سریالمو ببینم، تمایل به خواب درم بیداد میکنه ولی میدونم که میکشونم خودمو تا خوابه بپره با گردن درد برسم به نیمه شب شرعی!

پ.ن: گفتم؟ چند وقت پیشا یزد بودم، روی سنگفرشای کوچه منتهی به مسجد جامعش وایستاده بودم تا آبمیوه‌م آماده بشه که یه پدر (؟) با یه سینی که توش سه تا لیوان هویج بستنی بود از در آب میوه فروشی اومد بیرون و با دیدن دخترش که گمونم شیش هفت ساله بود چنان سیلی ایی به گوش بچه زد که سینی از دست خودش افتاد بچه‌م پرت شد! دلیلشم ماها که نفهمیدیم درست! این به کنار، همینجور که ملت نچ نچ میکردن و مبهوت وایستاده بودن، صاحب آبمیوه فروشی اومد بیرون اشاره کرد به سمتشون که حالا داشتن دور میشدن و خیلی جالب بیان کرد که حالا اینا به درک! جلوی مغازمو ببین به چه گندی کشیدن!

تقریبا نیم ساعت پیش یه تماس تلفنی داشتم که تو ده ثانیه اولش چنان تنش یهویی بهم وارد شد که معده‌م تو دهنمه الان! تاثیرات استرسه ها! 

حالا کار ندارم، بحثم سر اینه چرا وقتی یه حرفیو بهتون میزنن و تاکید میکنن بین خودمون بمونه، عالم و ادمو خبر میکنین؟! کدوم قسمت این جمله ناواضحه؟!!

باز جا داره تکرار کنم کاری به کار کسی نداشتن به مراتب راحت‌تر از کاری  به کار کسی داشتنه!!


داشتم به این فکر میکردم که معمولا برای هر آدمی چقدر طول میکشه تا به یه چیزی (جو، عمل، ظاهر، باطن، ازین دست چیزا) عادت کنه. توی کشتی که ردیفای صندلی مثل اتوبوس چیده شده بود، دو تا زوج روس نشسته بودن، بعد از چند دقیقه یکیشون روی صندلی دراز کشید و دختره هم خوابید روی کمرش، این دوتا گیج خواب شدن* اون دوتای دیگه نشسته خوابیدن که حالا خیلی توصیف نمیکنم چجوری(!)، بعد یه چند دقیقه‌ای بیدار شدن و خلاصه مطلب اینکه اگه سکانسی از یه سریال یا فیلم میبود و قرار بود از تلویزیون ما پخش بشه قطعا حذف میشد. این بین به نظرم تنها کساییکه زیر چشمی اینارو نگاه میکردیم ما بودیم، گرچه ما بعد دو سه ثانیه از شروع سکانس قابل حذف دیگه رومونو برگردوندیم که حریم خصوصیشون رعایت بشه!. اما دیگران با هر ظاهر و مسلکی سرشون به کار خودشون بود و بعید میدونم حتی متوجه دراز کشیدن و خوابیدن اینا شده بوده باشن.

قطعا برای شخص من چنین چیزی انجام دادنش قشنگ نیست، لازم دونستم قبل قضاوتای احتمالی ذکرش کنم اما مدتیه دارم به این فکر میکنم که خدای واقعی چجوری میتونه باشه، چقدر به داستان موسی و شبان نزدیک یا دوره! هشتگ سطح دغدغه. چون به نظرم بعید میاد به همه پشت کنه غیر از یه تعداد که ماها فکر میکنیم!


*: بچه‌های یه خونواده پرجمعیت داشتن با بادکنکاشون بازی میکردن، یکیشون زد بادکنکه رو ترد :)))) آقا!!!! انقدرررر صدای این بادکنک بد بود که این بیچاره ها به معنای واقعی کلمه پرت شدن هوا :))) کل جمعیت یهو ساکت شدن! یعنی پسره چشاشو که باز کرد قرمزیشون از دور معلوم بود! هنوز یادم میاد خندم میگیره. اشاره نکنین بلای الهی بود که ناراحت میشم!:دی








دوست عزیز، اصلا دارین میشین جزو کُدای وبلاگم :))
اینارو خوندی به خدا!
میگم سوال خاصی چیزی داری؟؟ دنبال چیز خاصی میگردی؟؟ بیا بپرس خب من جوابتو میدم دیگه این اوقاتت جزو اوقات فراغت شخصی محسوب بشه:دی


پ.ن: البته منزل خودته، بطور کل اینجوری مرور کردن اینجا محل سوال شده واسم!:دی



دارم به این فکر میکنم که چرا یزدیا اون اوایلی اومدن تو این منطقه ساکن شدن و رسیدن به تابستونش، مهاجرت نکردن برن یه جای دیگه ساکن بشن؟!! :| :|


پ.ن: در توصیف نوع گرماش باید عرض کنم که : از نظر من! یه پاکت زباله رو بکنین تنتون بشینین رو شعله پخش کن گاز، یه پاکت فریزرم بکشین سرتون در حالیکه سر یه شمع روشن توش باشه، بعد هر از چندگاهی یبارم سرتونو یه ت مِلوئی به چپ و راست بدین که یه جریان هوایی ایجاد بشه :|


Federer و Djakovic (جاکویج) الان چهار ساعته دارن مسابقه میدن! همین الان و واقعا چهار ساعت طول کشیده بخاطر سطح بازی و نزدیک بودنشون.

حالا کار به این ندارم، تو کل زمین بازی بطور واضح صدای تشویق برای فدرر بیشتر از جاکویچه و چیزیکه برای من جالبه اینه خودشو از تک و تا ننداخته و همین سه دقیقه پیش نتیجه نزدیک به باختش رو به برد صد در صد اون ست تغییر داد!

تفسیری ندارم واقعا!

الان باز است ست رو برد شدن ۹-۸ به نفع جاکویچ و حالا این ست تعیین کننده س

ببینیم چی میشه!


واقعا چرا باید یکی تو مجلس خواستگاریش شلوار جین پاره بپوشه؟

و مهم‌تر اینکه که چرا باید یکی خواستگاری رو خاستگاری بنویسه؟!


پ.ن۱: خبرای ضد و نقیض پیرامون تصمیم فرهنگستان در مورد تغییر املای خواهر به خاهر و غیره!؟ نسرین جان؟!:دی


پنجشنبه هفته پیش رفتم آرایشگاه به این هدف که‌ موهامو یه حالتی بدم و بعد لایتشون کنم برای بار اول بصورت اصولی!

تو فاصله‌ای که منتظر بودم ارایشگر موی نفر قبل منو تموم کنه، مسئول سالن بردتم اونور که مشاوره رنگمم بگیرم. دختره که رنگ می‌کرد ازم پرسید چجوری میخوام، موهام که بلندی‌شون روی از استخون کتفم دو بند انگشت پایین تر بود رو نشون دادم بعد انگشتمو تا دو بند انگشت زیر شونه‌م نشون دادم گفتم میخوام قدشونو انقد کوتاه کنم و جلوی موهام که تا زیر چونه‌م بودنم گرفتم تو دستم زیر بینیمو نشون دادم که جلوشم انقد کوتاه میکنم و پرسیدم هزینه‌ش چقدری میشه و چه رنگی پیشنهاد میده. مسئول سالن صدام زد موهامو شست بعد بردم که موهامو کوتاه کنم.

آرایشگره موهای بغل دستی منو مردونه کوتاه کرد اومد بالا سر من وایستاد گفت چه مدلی میخوای؟ توضیح من اینجوری بود که: میخوام انقد بره تو کش وقتی میبندمشون (۱۵ سانت با دست نشون دادم) و وقتی جمع میکنم به کوچولو از اطراف بریزه، روی موهام یه کوچولو خورد بشه و بلندی جلوی موهام تا زیر بینیم کوتاه بشه. قبل اینکه ارایشگر بیاد تو فاصله‌ای که دستیارش داشت موهای منو خیس می‌کرد جدا جدا میبست، مسئول سالن ازم پرسید چه مدلی میخوای کوتاه کنی؟ واسه اونم عین همینو توضیح داد و خلاصه ارایشگر شروع کرد چیدن! چید چید رسید به جلوی موهام، بماند که وقتی می‌چید هم من هی میگفتم مگه میشه!! جلوی موهامو آورد جلوی بینیم گفت انقد خوبه؟! گفتم بله ولی کوتاه نشن! خرچ چید!

نتیجه چی شد؟! کللللل موهام به استثنا یه دم کفتر از پایین موهامو کوتاه کرد به حدیکه موهامو وقتی میبندم همون دم کفتره به اندازه ۵ سانت میره تو یه کش باریک! کلا وقتی میبندمشون گلوله کش معلومه فقط! مویی به اون صورت ازش آویزون نیست!!!

من ایراد بزرگم اینه مخالفت یا عدم رضایتمو نمیتونم در لحظه نشون بدم! حساب کنین که چه حالی داشتم اون لحظه به محض بلند شدن به مسئول سالن گفتم خااااااک عالم!!! موهامممم!!!! انقدرررر شوکه بودم که مرحله به مرحله قرمز شدن گوشام و درد گرفتم پشت کله‌مو حس میکردم!! مسئول سالنه میگفت منم شوکه شدم وقتی اینقدر چید! بد گفتی! گفتم لامصب من به توام همونو گفتم چطور تو فهمیدی اون نه!

مسئول سالنه همینجور که یواش حرف میزد منو کشوند برد اونور سالن پیش اون دختره که رنگ می‌کرد، هی تو آینه‌هاش خودمو نگاه کردم هی دیدم من اگه لایت کنم شبیه زارع ارایشگر لیلا فروهر میشم به انضمام یه دم کفتر اضافه! رسما گند خورده بود تو برنامه‌هام! انقد عصبانی بودم که مسئول سالنه مسئول براشینگو صدا زد گفت موهاشو سشوار بکش، تو همین بین سشوار کشیدن مسئول رنگ اومد گفت خب چه رنگی؟ گفتم من فعلا منصرف شدم! رفتم باز پشت دیوار قسمت رنگ رو به اینه باز دختره اومد پرسید اگه تصمیمت به رنگه من فلان رنگو پیشنهاد میدم گفتم ببخشید حقیقتش من شوکه‌م موهام انقدی شده!! و چتریامو که پریده بودن روی ابروم نشون دادم. گفت منم شوکه شدم وقتی دیدم آنقدر کوتاه میکنه!! به دوستم گفتم این بنده خدا به من گفت تا زیر شونه که! بعد خودش نشوندم رو صندلی گفت عزیزم نمیخواد لایت کنی بشین نفس عمیق بکش! دیگه مطمئن شدم از دید همه یه چیز عجیب غریب در اومدم! بماند که اطرافیان معتقد بودن و هستن کماکان که بهم میاد!! ولی اسمش روشونه! اطرافیان!

حالا اینارو چرا الان نوشتم؟ چون بعد پنجشنبه امروز رفتم موهامو شستم، از حموم دراومدم نمیدونم چیکارشون کنم!! اصلا مدل ندارن که تشخیص  بدم چه حالتی بهشون میاد!! سشوار بکشم؟؟ فرفریشون کنم؟! دم کفترمو کجای دلم بذارم!!!

حالا اگه بشه بعد میگم چرا قضیه برام مهمه ولی علی الحساب، پیشنهاد خاصی اگه دارین بسیاااااار خوشحال میشم بدونم!

شایدم یه پست گذاشتم دخترا ببینن هروقت اعتماد به نفس به اشتراک گذاشتن شاهکار بوجود اومده رو پیدا کردم‍♀️



سال 86 که وارد دانشگاه شدم، یه همکلاسی داشتیم که دوران دبیرستانشو مدرسه شبانه روزی درس خونده بود. خونه‌شون توی محله‌های متوسط به پایین شهر بود و ازدواج کرده بود. یه پسر سه چهار ساله داشت و شوهرش مکانیک بود. از همون روز اول یه جوری سر کلاسا درخشید که هممون فهمیدیم حال گیر کلاسمون اونه.

یه روز از طرف دانشگاه رفتیم اردو* ، پسرشو همراهش آورده بود و برای اولین بار یکی منو خاله صدا زد! (من خاله نمیشم چون! گرچه تا الان شیش بار خاله شدم سر دوستام!!) بچه کنار من نشسته بود و مدام دستای جوجه کبابیشو میمالید به کاپشن بنفشم! جهت منحرف کردنش ازین کار ازش پرسیدم بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی خاله؟ سرشو آورد بالا، صاف تو چشام زل زد خیلی جدی گفت :"میخوام مثل مامانم استاد دانشگاه بشم". ما اون موقع ترمای دو سه بودیم تازه!

مامانش معدل الف شد و با امتیاز استعداد درخشان ارشد خوند بعد دکترا (اگه اشتباه نکنم) و سال 95 که دیدمش توی گروه خودمون استاد شده بود.

شاید بین همه ماها، تنها کسیکه هدفمند جلو میرفت اون بود! و نتیجه‌ش رو هم دید. هروقت بهش زنگ میزدم صدای در دیگ و قابلمه میومد و کنارش جزوه‌هاش بود. وقت درس شوهرش بچه رو میبرد خونه مادرش که همسرش درس بخونه.

همزمان با ما، ورودیای بالاترمون پسر یکی از شخصیت‌های معروف کشوری بود که من توی یکی از اردوها دیدمش و فهمیدم اینم هم رشته ماست از بس که این پسر تو دانشگاه نبود، درحد نسیم میوزید فقط. اونم فارغ التحصیل شد، الان ازدواج کرده یه دختر داره و صاحب یه شرکت بزرگه که هیچ ربطی به رشته‌ش نداره.

به این فکر میکردم که هر دو اینا از یه رشته فارغ التحصیل شدن و هرکدوم یه جای کشور یه موقعیت اجتماعی دارن اما ارزش کدوم یکی بالاتره؟ (نمیگم یکیش بی ارزشه، میگم ارزش بالاتر مال کدوم یکیه؟)



*نمیدونم الان چجوریه، ولی اونموقع اردوهای از سمت دانشگاه مختلط بود و اصلا باید یه دور مفصل درباره خاطراتش بنویسم!


یه معده درد عجیب از ظهر گرفتم که سایز معده مو از رو لباس به قاعده شکم 3 ماه تغییر داده! لذا همینجور که به پشت روی تخت دراز کشیدم و صدای تبلیغ خاویار بادمجون چین چینو گوش میدم به این فکر میکنم که آدما معمولا از کساییکه انتظار ندارن، بیشتر میخورن. حالا ااما خوردنم میتونه نباشه چون بهرحال اون فردم از دید خودش حق به جانبه ولی دونستن این مطلبم حتی از درد اون خوردنه کم نمیکنه!
اگه سال 1384 بود قطعا میومدم سیر تا پیاز ماجرارو اینجا شرح میدادم، نه که نخوام الان این کارو بکنم ها، مساله اینجاست بخوام هم نمیتونم ازونجا که دقیقا چجوریش رو مطمئن نیستم ولی جمله بندیش به ذهنم نمیاد از بس کار عبثی به نظرم میاد!
حالا یعنی چی این؟ یعنی آدم وقتی سنش بیشتر میشه، کمتر تمایل داره خودشو به صحرای کربلا بزنه یه لشکر آدمم در جریان بذاره! هنوز مطمئن نیستم چجوری حل میکنه بحرانارو ولی هرچی هست دیگران کمتر ازش میبینن!
شایدم فیزیولوژی بدن تغییر میکنه به مرور! مثلا معده که درد بگیره تاثیری رو مغز نداره و بلعکس :|
آخ
آخ
آخ
!

Federer و Djakovic (جاکویج) الان چهار ساعته دارن مسابقه میدن! همین الان و واقعا چهار ساعت طول کشیده بخاطر سطح بازی و نزدیک بودنشون.

حالا کار به این ندارم، تو کل زمین بازی بطور واضح صدای تشویق برای فدرر بیشتر از جاکویچه و چیزیکه برای من جالبه اینه خودشو از تک و تا ننداخته و همین سه دقیقه پیش نتیجه نزدیک به باختش رو به برد صد در صد اون ست تغییر داد!

تفسیری ندارم واقعا!

الان باز است ست رو برد شدن ۹-۸ به نفع جاکویچ و حالا این ست تعیین کننده س

ببینیم چی میشه!


اپدیت:

جاکویچ برد!


پنیرم جلومه، تازه چای بابونه و نون و پنیرم رو تموم کردم و دارم به مکالمه دوسته دختر هلندی و دختر هلندی گوش میدم که دقیقا متوجه نمیشم چرا ادم باید همچین مکالمه‌ای داشته باشه! ده دقیقه‌س دارن از تجربیات غذاهای گم شدشون میگن! 

اینا مهم نیست. چیزیکه تا چند دقیقه پیش داشتم خودمو بابت انجام دادنش سرزنش میکردم اینه که دیشب پاش پیچ خورده بود و من حس نوع دوستیم گل کرد و پاش رو براش با معجون خودمون بستم و گمونم زیاد از حد ساپورتیو بودم چون جواب عکس داد و حس میکنم تو قیافه‌س!

اینم مهم نیست، بهرحال یه چیزی پیش اومد رفت ولی مساله اینجاست چرا من نمیتونم حد تعادل نگه دارم که بعد نخوام حال طرف رو برای قیافه گرفتنش بگیرم!

هنوز نفهمیدم این خصلت دوستداشتنیه یا نیست!

 

پ.ن: به نظرم برای پسرا دوستداشتنیه فقط!


اولین تبریک رو اپراتور شرکتی که سیم‌کارتم رو ازش گرفتم بهم گفت، هفته پیش تقریبا، وقتیکه زنگ زدم تا رمز پیام تلفنیام رو بپرسم و برای تایید هویت تاریخ تولدم رو پرسید. دومین نفر زهرا بود که یه روز جلوتر تبریک گفت و باعث شد باقی بچه هام تبریکاشونو روونه کنن!

بعد خونواده بودن، و این بین سه نفر که واقعا فکر نمیکردم بعد یکسال یادشون مونده باشه! پیر، دوست پلژیکی‌م که تا حالا همو از نزدیک ندیدیم! باران که باز امسال شگفت زده و شرمنده کرد❤️ و هم خونه ای سابق!.

چیزیکه به وضوح حس میکنم جا افتادن رسمی دهه سی توی حس و حال جسمی و روحیمه.! مثلا اینکه دیگه حال پرداختن به ادامه پست رو ندارم! و مثلا اینکه دیگه نمیخوام تار موی سفیدم رو بچینم!.

با تاخیر شد ثبتش یه جورایی. ولی باری بهرجهت

 

 


یه دختر پسره روبروی من نشستن، بعد از یه سری بحث‌ها که کردن، که البته تمامشون از سمت دختره بود از جمله: دیگه نمیخوام درس بخونم. مامانت کی تورو دنیا آورد(!). جایی کار میکنم چند برابر اتاقمه. پوستر فلان، این چاییه بهمان، عکس العملای پسره تبدیل شده به: عه! چه جالب.اوه! جدی؟.چقد خوب!

بعنوان یه ناظر، بطور واضح موضوعاتی برای دخترا جالبه برای پسرا نیست! سوالی که پیش میاد اینه تو زندگی متأهلی چجوری چندین سال باهم تعامل انجام میشه؟!

.

پ.ن: خدایی خیلی پسره پر حوصله‌س! منم خسته شدم حتی!


نور آبی چراغ گردونی که چند ثانیه یکبار چشم چپم رو نشون میگرقت امونم رو بریده بود. سرم درد میکرد و تابش سازماندهی شده نور آبی این چراغ یه نبض به دردم اضافه کرده بود اما هرکار میکردم نمیتونستم پاشم و جام رو عوض کنم.

گوشی رو گرفتم دستم تا خودمو مشغول یه چیزی کرده باشم که تیتر استوری یکی از پیجهای اینستاگرام رو دیدم: "فوری! آمریکا اعلام کرده قاسم سلیمانی در شلیک موشک های امریکایی به فرودگاه بغداد کشته شده است".دستام یخ شد. توی کسری از ثانیه تمام صداها، نورها و ادم‌های اطرافم محو شدن و حتی شاید قلبم هم برای کسری از ثانیه از تپیدن افتاد.با خودم تکرار میکردم شایعه‌ست.آره بابا شایعه ست.

گوشی رو برداشتم، ساعت رو نگاه نکرده زنگ زدم به بابا، الو رو که گفت سلام نکرده پرسیدم بابا راسته؟؟ من یه خبر شنیدم!!!. گفت احتمالا درسته ولی باید تا صبح صبر کنیم ببینیم تلویزیون چی میگه دقیقا. دیگه نشنیدم چی میگه. درد سرم حالا پخش شده بود و یه جریان خون گرم سمت چشمام احساس میکردم. هندزفری رو گذاشتم و سعی کردم پخش زنده شبکه خبر رو ببینم:

"خبر فوری: شهادت سپهبد قاسم سلیمانی.". سرم رو چرخوندم، اونایی که چندمتر اونطرف تر بالا و پایین میپریدن، خونواده میز بغلیم که با صدای بلند میخندیدن، تمام آدم‌هایی که میومدن و میرفتن، برای چند دقیقه من ثابت بودم و دنیا میچرخید، یک حس تنفر از تمام اتفاقات و آدم‌هایی که داشتن زندگیشون رو میکردن در حالیکه یک نفر یک گوشه دنیا بود که چند دقیقه قبل از دنیا گرفته شده بود.متنفر شده بودم.

.

میدونی سردار، برای تو خیالم راحته.الان حتما مشغول دید و بازدید با کسایی هستی که یه عمر دلتنگشون بودی، سر سفره کسایی میشینی که یه عمر براشون اشک ریختی و سینه زدی.سرتو رو چادر کسی میذاری که اشک چشمت برای پهلوی شکسته‌س هیچوقت خشک نشد.میدونم سردار.لحظه‌ لحظه‌هایی که ما اشک ریختیم، تو لبخند وصال داشتی.ما اشک‌هایی که تو توی همه این سال‌ها برای رفتن کاظمی‌ها و حججی‌ها ریختی رو ریختیم.ما طعم دلِ سوخته‌ای که تو هر زمان با شنیدن خبر شهادت کسی تجربه میکردی رو چشیدیم. ما معنی داغی که سرد نمیشه رو با عمق وجودمون درک کردیمبرای تو خیالم راحته سردار اما خودمچجوری میتونم قرمز پررنگ "شهادت" رو قبل از اسمت هضم کنمچجوری میتونم جای خالیت کنار رهبر رو وقتی سینه میزدی، وقتی سرتو رو شونه ش میذاشتی . تصور کنم. چجوری باور کنم دیگه نیستی که بیای پشت تریبون، بهمون اطمینان بدی انتقام حججی رو میگیری و ما بدونیم مرد و قولش. چجوری تحمل کنم که زیرنویس تلویزیون جای نقل قول از حرفات، مراسم تشییعت رو پخش میکنهچجوری باور کنم دیگه هیچ فعلی ازت حال نیست و تمام افعال گذشته شدنچجوری برم مزار شهدا کرمان و به جای دیدن بنری که بزرگ نصب کرده بودن و از قول رهبر نوشته بودن :"قاسم سلیمانی شهید زنده ست" سنگ مزارت رو کنار شهید بادپا ببینمنمیتونم تصور کنم وقتی حال منی که فقط از تو اسم و رسم رو میدونست اینه، حال کساییکه شونه به شونه ت میجنگیدن چیه چجوری جای خالیت توی خطهای مقدم تحمل میشهچجوری به خاکهای که یه زمانی روشون پا میذاشتی پا گذاشته میشه. چجوری ندیدن لبخندت، نماز خوندنات حرف زدنات، اطمینان دادنات تحمل میشه.شاید پورجعفری هم اینو میدونست که نتونست بمونهبه قول سید حسن لبنانی، چه داغی به دلمون گذاشتن و چه کسی رو گرفتن.

منتظر روزی‌م سردار.که گوشیم رو باز کنمو همونجور که با خوندن خبر شهادتت دنیا و قلبم برای چند لحظه وایستاد، با خوندن خبر انتقامت چرخ فلک رو جوری رنگی ببینم که هیچوقت اینجوری ندیده باشم

آره سردار.برای تو خیالم راحته، تویی که انقدر وسعت عظمت روحت زیاده که اینجور تاثیری روی دلهای مردم داشت که تونست اینجوری بیقرارشون کنه و ریختن خونت عاشورایی شد تو دل این زمونه که ریختن خون حسین در اون زمان.برای تو خیالم راحته سردار.دل خودم اما


یه سردرد وحشتناک گرفتم یهو که حتی نمیتونم پاشم تا مترو خودمو برسونم!. نشستم رو این مبل دارم جمعیت سمت چپمو نگاه میکنم که چجوری یه سری مایعاتو میریزن قاطی هم یخ اضافه میکنن میریزن تو لیوان هم میزنن که نمیدونم چی چی درست کنن و ازونور حواسم به زوج جوون سمت راستمه که بچه شون یه چیزی پریده گلوش به نظر من و هی سرفه میکنه (نوزاده) هی با خودم میگم برم بگم بابا یکی بزنین پشتش ببینین بهتر میشه جا اینکه هی بهش شیر بدین! ولی نمیشه رفت چیزی گفت! آقا باز این پستونکو کرد تو حلق این بچه زبون بسته!

الانم نمیدونم برم یه جا آب پیدا کنم یه ادویل بخورم یا بذارم بیارم بالا وسط راه!

بطور کل هم اصلا روز مفیدی نداشتم. شماها چجوری از شر تحلیلای سراسر پر معلومات دوستان و سلبریتیا و همه راحت میشین؟ من گمونم همه رو میوت کردم با اینحال هی گذری چشمم میخوره فشااااااااار میاره بشینم یه چیزی بنویسم ولی حالم نمیاد

کاری که خیلی وقت قبلترها شروع کردم این بود که یه صفحه عمومی اینستاکرام داشتم و گهگاهی یه چیزایی به روز میکردم منتاها هییییییچکس از دوست و فامیل و حتی خانواده آدرسشو نداشت و کماکان هم جز برادرم کسی نداره (کاما) حالا اگر حس کنم دیگه اینجا نوشتنم نمیاد (نمیدونم تحت چه شرایطی ممکنه اینجوری بشه شاید عدم تمایلم به هر دوجا و در عین حال نیازم به ثبت یا برونفکنی بعضی حرفام) میام و از اونایی تون که آدرس حقیقی و حقوقی دارین و میخوام که بیاین باهم اونجا ادامه بدیم. ببینم چی میشه.

هم اکنون یادم اومد این هفته ادویل زیاد خوردم پس جلوی خود را گرفته و سعی میکنم یه جوری خودمو برسونم به یه جایی.

 

پ.ن: یه سوالی دارم از هممون! کسیکه بخاطرش چند هفته قبل همه ناراحت و گریون بودیم رو یادمونه حتما. میخوام ببینم چقدر از فرهنگ شهادت میدونیم؟ چون اگر اینو بدونیم اینم میدونیم که شهدا هرجایی کار نمیکنن مخصوصا اگر قرار باشه دنیا و آخرتشونو بخاطرش به باد بدن! پس لذا از تمامی مفسرین و منتقدین فعلی درخواست دارم بیاین یه خورده رو این فکر کنیم بعد چشمامونو ببیندیم دهنمونو به هر چیز مثبت یا منفی باز کنیم! هوم ؟ :)


یه پست نوشته بودم چند روز پیش (که توش پر از پ بود و من اون موقع نمیدونستم دکمه پ این لپتاپ کجاشه ولی الان میدونم! وای کماکان نمیدونم دکمه کاماش کجاشه!) که چند ساعت بعد برگشتم خوندمش حس کردم شاید بهتر باشه برش دارم و برش داشتم گرچه از چشمان بسته نسرین دور نموند :پی!

الان مجددا اینجا نشستم و قرار بود اسلایدای ارائه م رو درست کنم ولی میز روبروییم بعلاوه شربت آبلیمویی که فشارم رو انداخته به انضمام سرمای بیرون باعث شدن دلم نخواد روش کار کنم و جاش بیام از سری یهویی های در لحظه م بگم و برم.

اینکه دارم به دیدن آدمایی برای درس خوندن میان کافی شاپ عادت میکنم نمیدونم چیز خوبیه یا بد چون گمونم نشون میده من زیاد اینجاها میام (کاما) و از این بین اینکه دارم به دیدن پسرهایی که با پسرها دوستن (منظور منتقل شد؟) هم عادت میکنم همچنین (کاما) البته عادی نمیشه هیچوقت ولی دیگه با دیدنشون حس نمیکنم جای اونا همه دارن منو نگاه میکنن!! گرچه اونارم هیچکی نگاه نمیکنه!!. حالا میز روبروییم یه خانومی از راه رسید که دوست یکیشون بود و سر تعارف همون یکی که حالا دو دقه بشین نشست به تعریف کردن از اینکه فلان پسره ولش کرده و حالا فلانی چی میگه و بهمانی چیکار میکنه بعد نگاه خیره و خسته اون یکی سر اینکه الان من چیکار کنم (کاما) باعث شد منم یادم بیاد چقد سرده و حالا من چیکار کنم!!

نکته جالب بعدی میدونین چیه؟

روزها میاد و میره و من یهو یادم میاد غیر از راننده اتوبوس و بقال و چقال با هیچکس حرف نزدم!!! و صرفا شاهد حرف زدن های دیگران بودم! آیا باید برم خودمو به یکی نشون بدم به نظرتون؟

 

پ.ن: به شمام میگن دوست یه حال از آدم نمیپرسین آخه؟ جدید قدیمم نداره دوست دوسته :پی احوال بپرسین سوال نپرسین :پی


داشتم توی ایمیلهایی که معمولا خودم برای خودم بعنوان یه فلش همیشه همراه میفرستم دنبال یه فایل میگشتم که یهو چشمم خورد به این متن، نمیدونم چهار سال پیش که اینو برای خودم فرستادم چی فکر میکردم ولی دیدن الانش واقعا کاری که باید میکرد رو کرد.

 

آخرین بار سه‌شنبه تماس گرفت ساعت چهار و نیم عصر شانزده اسفند.
چند بار گفت: خیلی دلم برات تنگ شده، گفت: می‌خواهم ببینمتان. اگر شد که بیست و چهار ساعته می‌آیم می‌بینمتان و برمی‌گردم. اگر نشد یکی را می‌فرستم بیاید دنبالتان. می‌آیید اهواز اگر بفرستم؟ سختت نیست با دو تا بچه. و من با خوشحالی گفتم: با تمام سختی‌هایش به دیدن تو می‌ارزد.» یک هفته گذشت اما نه ابراهیم تماس گرفت و نه آمد.

ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلام کرد، فرمانده لشکر حضرت رسول (ص) شهید شد. من داخل مینی‌بوس بودم. آبروداری را گذاشتم کنار، از ته دل جیغ کشیدم. جلو مسافرهایی که نمی‌دانستند چی شده.

سرم سنگین شده بود از جیغ‌هایی که می‌زدم. دلم می‌خواست ببینمش. کشو را آرام‌آرام باز کردند. اما آن ابراهیم همیشگی نبود چشم‌های همیشه قشنگش نبود. خنده‌اش نبود. اصلا! سری نبود. همیشه شوخی می‌کردم می‌گفتم: اگر بدون ما بروی گوش‌هایت را می‌برم می‌‌گذارم کف دستت. گفتم: تو مریضی ماها را نمی‌توانستی ببینی. ابراهیم چطور دلت آمد بیاییم این جا چشم‌هایت را نبینم. خنده‌هایت را نبینم. سر و صورت همیشه خاکیت را نبینم. حرف‌هایت را نشنوم. »

روزهای آخر یکبار به من گفت: دلم خیلی برایت تنگ می‌شود ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم»، و با این کلامش آتش به جانم زد.

ژیلا بدیهیان/همسر شهید محمدابراهیم همت

 

 


من مدلم اینجوری شده (حس میکنم نبود چون) که وقتی میخوام یه چیزی بخونم مخصوصا چیزیکه از سر اجبار نیست (مثل مقاله یا درسی که دوسش ندارم:|) اطرافم باید یه توازن نسبی داشته باشهُ مثلا اگر شلوغه با یه ریتم ثابتی شلوغ باشه یا اگر ساکته یهو سکوتش با حالا هر چیزی از بین نره.

حالا الان اینجا نشستم دارم سعی میکنم کتابیکه کاملا اتفاقی پیداش کردم و هروقت تا آخر خوندم و مطمین شدم همه جنبه هاش مفیده به شمام معرفیش میکنم رو بخونم و بذارید از فضا بگم.

خب اولیکه من نشستم سمت راستم یه آقایی نشسته بود که من ازش پرسیدم آیا این صندلی خالیه یا نه و اونم یه چیزایی مبنی بر اینکه بله خالی گفت و مکالمه تموم شد. رو بروی من یه خانومی نشسته بود که گهگاهی اینجا میبینمش و حالا اگر شد بعدا یه عکس از یکی از مشاهدات امروزم از این خانوم رو نشونتون میدم. و باقی افراد دور میز چندان تو ذهنم بولد نیستن. یه دختره که هنوزم وایستاده داره درس میخونه (ریاضی :| ) و یه دختره با عینک آفتابی که الان دیگه نیست.

بعد از چند دقیقه اقای سمت راستیم تلفنش زنگ خورد و اولین تنش صوتی فضا ایجاد شد. بعد پا شد رفت اونورتر که صحبتاش مثلا مارو اذیت نکنه و ازونجا که اکثر قریب به اتفاق ادما با صدای بلند با تلفن صحبت میکنن کل مدتی داشت با دوستش یا حالا هرکیش صحبت میکرد من گوشامو گرفته بودم. (نمیدونم چیکاره یه کمپین تبلیغاتی بود ولی هرچی بود  کلیت بحث در مورد اینکه ما میبریم ما میبریم میچرخید! اصن یه تیکه جمله کلیدیش این بود که ما خلق شدیم تا ببریم!) ثانیه ها و دقایق کش اومدن تا تلفنش تموم شد و جمع کرد رفت. گفتم خب تموم شد، هنوز چند دقیقه نگذشته بود یه خانوم پیررر با نمیدونم دخترش یا کیش اومدن بشینن که صندلی کم بود خانوم پیره نشست و پس از میل کردن شات اسپرسوش و بلند بلند صحبت کردنش با اون یکی خانوم رفتن! بلافاصله یه آقایی اومد که من از بس بینیشو یه جور خاصی بالا کشید و ترق توروق صندلی رو در آورد سرمو از رو کتاب بلند کردم بلکم بیخیال بشه ولیکن دوست عزیز گویا تو ساختار دی ان ایشون بود اینجوری با اجزای تنفسی کار کردن، حالا تو همین بین اون خانوم روبروییم شروع کرد آهنگ زمزمه کردن! تو این فاصله جای اون دختره با عینک آفتابی یه خانومی اومد نشست خیلی ملیح با لبخند من گفتم خب دیگه داریم به تعادل میرسیم که دوست این خانومه از راه رسید با چنتا کتاب (آقا هستن) تو همین بین آقای تنفس پا شد رفت و خانومه پا شد تا دوستش بشینه یه چند کلمه م با هم صحبت نکردن بیشتر که در همین حین اون خانوم روبرویی من که داشت اهنگ زمزمه میکرد پاشد و جاشو داد به اون خانومه که وایستاده بود تا دوستش بشینه! و یه سری رومه رو میز بود که با شروع این مکالمه من فهمیدم دوستمون ازین حرف بشه! رومه هارو برداشت تیترشو خوند بعد گفت اوه! حتما میشینم الان! و نشست و شروع کردن دونفری باهم حرف زدن (خانومه و دوست آقاشون) بعد از یه مدت یه دختره به سن دوازده سیزده سال به جمعشون اضافه شد و وایستاد بینشون و شروع کرد از کتاب هری پاتری که تو دستش بود صحبت کردن! مکالمه حول چی میخرید؟ من گریفندور دوست دارم و اون اقا که الان تقریبا دستم اومده داستانش چیه، جهت همراهی میفرمود دنیا در واقع اسلیترینه! و دردسرتون ندم یه ده دقیقه ای در این باب صحبت کردن بلند بلند! بعد خانومه فرمود یکی دیگه شون داره میاد که اون یکی دیکه شون در حال حاضر سمت راست من نشسته و تا به اکنون صدا ازش درنیومده بچه! الان چجوریه جو؟ دختره همچنان وایتاده داره ریاضی میخونه، خانومه رفته بانک و دخترش و احتمالا این یکی که سمت راست من نشسته پسرش باشه رو با این آقاهه تنها گذاشته، آقاهه م یه جورایی مجبوره جواب سوالای دختره رو که هر سه دقیقه یبار یه چیزی میگه رو به طرق مقتضی بده چون الان داستان تا جاییکه من فهمیدم اینجوریه که آقاهه با خانومه دوسته (دوستی که میخواهد بیشتر از یک دوست باشد یا شایدم هست همین الانش!) و باید یه جورایی نظر مثبت بجه هارو جلب کنه زیرا خانومه از هر راهی رفت هی این دخترشو ماچ کرد پس به نظر میاد اگه پسره پسر خودش نباشه، نظر دختره مهمه! دختره م بچه خوبیه اگر یخورده ساکت تر باشه :دی

حالا به نظر شما من چقدر کتابه رو پیش برده باشم خوبه؟ :|

 

پ.ن۱: دکمه های پ و کاما پیدا شدن!

پ.ن۲: خانومه از بانک برگشت! من برم با بقیه مکالمات سر کنم :| :|

 


هیچوقت توی زندگیم اینقدر درگیر خودم نبودم که این چند ماه.

یه متر گرفتم دستم هر جا که میرم، هرکاری که میکنم، هر حرفی که میزنم و حتی هرچیزی که بهش فکر میکنم رو با این متر اینقدر بالا پایین میکنم تا بالاخره حال عمومی روحیم به سمت چروکیدگی پیش بره.

دلیلش میدونم چیه، دلیل متر به دست شدنم رو، ولی نمیدونم دلیل حالات و جوابایی که میگیرم و واکنش هایی که نشون میدم چیه!!

دلیل متر میدونین چیه؟ تفاوتم با ادمهای محیط اطرافم. آقا کلا رسیده به جایی به مدل دستشویی رفتنمم منتقد شدم!!!! و این داستان حقیقتا داره اعصابمو خورد میکنه.

مکانیزم دفاعی بدنمم تغییر کرده! مکانیزم دفاعی روحی رو میگم. سریع دایورت میشه جاهایی که نباید! بذارین یه مثال بزنم. داشتم چند هفته قبل با دختر شیلیایی حرف میزدم.حالش بخاطر مساپلی که براش پیش اومده بود دگرگون بود و داشت میگفت یکی از اهداف امسالم که نخوردن الکل بود رو زیر پا گذاشتم! گفتم چرا اینکارو میکنی خب؟ و شزروع کردم که از مضرات الکل براش گفتن که گفت تو اخه چندبار خوردی که میگی نخور!.گفتم ببین داستان اینه تو بخوری هم چیزی عوض نمیشه، مشکل سر جاشه! فقط تو یه چند ساعتی نمیفهمیش! و بعدش که اثر الکلت بره نه تنها مشکله رو چند برابر میفهمی، بلکه عذاب خوردن الکل و شکستن قولت به خودتم داری!

حالا حکایت مکانیزم دفاعی روحی منه! دایورت رو چیزایی میشه که الکل طورن.

کاش خودم واسه خودم نسخه نمیپیچیدم! الان هزارتا چیز به خودم نسبت دادم که در واقع شنیدنشون از زبون خودم حال خودمو بدتر میکنه که بهتر نمیکنه!

آقا!! من اینجوری نبودم اصلا!.

حالا یکی نیست بگه از نوشتن اینا چی عایدت میشه؟!.


بچه هایی که من رو میخونین، اگر اینستاگرام حقیقی دارین (یعنی گل و بوته و چمنزار عکستون نباشه :پی و ۰ نفر فالوءر و دویست نفر فالویینگ نداشته باشین اینجوری این حس به ادم متبادر میشه که شما فقط بیننده ای و دوست نداری کسی بیننده ت باشه :پی) آدرستون رو برام بذارین :)

 

پ.ن: نگم دیگه که کامنتا تایید نمیشن :)


خب، سلام! نماز روزه ها قبول!.خیلی رو انتخاب عنوان وقت نذاشتم چون هم گشنمه هم به نظرم آدما عوض میشن دیگه.یعنی خودم شخصا اونقدری عوض شدم که دیگه به این مرحله میرسه نیام کن فی کنم وبلاگ رو! خیلی م وسواس به خرج ندم سرش:پی

تعطیلات چرا؟ چون ممکنه یه روزی هوس کنم برگردم یه خاکی ازش بگیرم، کی؟ خدا داند! اما فعلا چیزیکه ازش مطمئنم اینه دفترش رو بستم کش دفترم انداختم!

حالا من نه نویسنده بودم نه وبلاگ نویس (به معنی وبلاگ نویسی واقعا!) اما نوشتن؟ قطعا مینویسم! یعنی مداوم مینویسم اما خب، ترجیح فعلیم انتخاب اینستاگرام به اینجا بود چون یه بخش حرفارم عکسه میزد دیگه من لازم نبود خودزنی کنم سر چهارتا کلمه تو انتقال مفهوم :دی

قطعا اونجا خودسانسوری بیشتره اما شکل و شمایلش به یه اسکیل از جامعه شبیه تره.خلاصه که اینا.شماها سنگرو حفظ کنین تا صاحب اصلیش بیاد!

.

قعلا! :)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها